Pages

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

یکی از تلخی های زندگیم این بوده که بسیار دوست داشته شده ام، اما اجازه ی دوست داشتن پیدا نکردم...
به هرحال... واسه من همیشه ابر و باد و مه و خورشید وفلک دست به دست هم دادن تا دوست داشتن و دوست داشته شدن دستاشون رو به هم ندن... ربع قرن میگذره بدون عشق... تو ربع قرن آینده حتما یه روزی میاد که با اطمینان بگم «منم دوستت دارم» و بدونم که میتونم تا هرزمانی که بخوام و هرچند بار که دلم بخواد این جمله رو تکرار کنم... 

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

Under Water

everything in the room moves gently, in your bed it feels like sailing on a calm sea, apples and pears sway back and forth inside the tableau on the wall which has changed from square to oval, shadows dancing, all moving in a harmonic slow motion mode... this is the world under water, but oxygen's available!

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

جوجه پنبه ای

«زندگی» رو تو یه کیسه پلاستیکی هم میشه حمل کرد و تو سطل زباله آشپزخونه تمومش کرد.
رد میشدم، واسه بچه هاشون جوجه ای پنبه ای و جوجه اردک خریده بودن...مثل بیست سال پیش خودم...هنوز هیچی عوض نشده ظاهرا...میشه زندگی های دیگه رو بازیچه کرد...

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

خستگی ها

به نظرم... وجه اشتراک همه ی اونایی که همه ی تلاششون رو میکنن تا این مملکت رو بذارن و برن، اینه که خیلی خسته هستن...همه ی مهاجرایی که تصمیم میگیرن و انتخاب میکنن برگردن خسته هستن، و همه ی اونایی که برمیگردن و ازاین کارشون پشیمون میشن هنوز هم خسته هستن... اما اونایی که میتونن یه جا بمونن و شکایتی هم ندارن... اونا رو نمیدونم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

من، خودم، من


من به خودم بد کردم. نه اینکه اشتباه کرده باشم... اشتباهی بودم... فکر میکردم خودمم ولی نبودم.اون بیرون یکی بود، نمی دونم کی... ولی من نبودم. من توی ذهن خودم بودم. توی ذهن خودم، من، من بودم. ولی اون بیرون یکی دیگه بود... انگار که جلو آینه ایستاده بودم ولی حس می کردم اونی که تو آینه هست انعکاس من نیست...تصویر من نیست... انگار که من دستم رو تکون میدادم و اون تصویر توی آینه پاشو... حالا حقیقت منم یا اونی که تو آینه ست؟ اون که تصویر من نیست. پس چیه و از کجا اومده؟ یه چیزی هست بلاخره اون تو هست، وجود داره... ولی اون که من نیستم! آخه چرا باید آدمی که توی روز روشن خودش رو جلوی آینه ی صاف و بی نقص قرار میده با تصویر خودش فرق داشته باشه؟ چکار کنم که حتی خودمم نمیتونم خودمو بیرون از خودم ببینم؟من تصویری که خودِ خودم رو منعکس نکنه نمیخواستم. اشتباهی شدم یه جاهایی یه جورایی. اصلا یه آینه ای میخوام که خود خودمو بهم نشون بده. نبود...نیست... هیچ آینه ای نیست. ولی من لازمش دارم. باید بفهمم اونی که توی آینه پیداش میشه چه فرقایی داره با خودم... درستش میکنم... ولی تقصیر منه یا آینه؟ من که تو ذهنم خودم بودم، خودِ خودم... کیه اون بیرون؟ من اشتباهیم یا آینه... می فهممش آخر...

برچسب ها: خودشناسی، تعارض، تناقض، وهم و خیال، سردرگمی، یأس، اعتراف، سوتفاهم، نسبیت، قضاوت، عدم دسترسی به واقعیت، 
 بی اطلاعی، نا کار آمدی زبان، تلاش، قصور، زندگی، آدم ها، دیوار، پل، خودشناسی II، حدیث نفس، :| ، :-؟ ، تغییر، مبارزه، رمزگشایی، تصمیم، پایان و شروع.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

وقتی کسی هست که غمگینه و تو هم از غمش غمگینی ولی هیچ راهی برای تسکین غمهاش نداری...نتیجه ش میشه استیصال...از نوع کشنده ش...

یه غمگین مستاصل...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

غول مرحله آخر

شایدم آدم نباید برای پیش روی زیادی عجله کنه...آخه دنیا کُرویه،هرچی بیشتر جلو بره زودتر میرسه به جای اول... سرخورده میشه. بهتره یه مسیر کوتاه رو خوب بره جلو تا اینکه بخواد همش به فکر تموم کردن یه راه طولانی باشه. آخه آخرش چیز خاصی نیست، مثل یه بازی کامپیوتری میمونه که هر مرحله ش رو رد میکنی به شوق اینکه برسی به غول مرحله آخر، ولی غول رو هم که رد میکنی، باز انگار...نمیدونم... هیچی نبود...قانع کننده نبود...اَه اصلا بریم یه بازی دیگه.

پنج سالگی

در زندگی هر آدمی زمانی هست که او دربرابر مرگ آغوش میگشاید. فقط بستگی دارد به اینکه چه لحظه ای احساس میکند طبیعت وشرایط بر او چیره شده و دیگر نه راه گریزی هست نه دلیلی برای مقاومت. اما نه. به همین سادگی هم نیست. لحظه ای که آدم دیگر  برای زندگی تقلا نمی کند، که با اطمینان خاطر به دنیای آشنا پشت میکند و به استقبال ناشناخته ای اسرار آمیز میرود در نوع خود دهن کجی به طبیعت هم هست، چیرگی به آنچه که طبیعی ست، گونه ای اعمال اراده، قدرت. لحظه ای هست که آدم هم مقهور است هم قاهر. تمام می شود ولی انگار هنوز تمام نشده به جای اولش بر می گردد، به نقطه اول. آیا لحظه ای که متولد شده بود احساس غریبی   داشت؟ نوزادی بوده که در برابر تولد مقاومت کرده باشد یا خودخواسته در بدو ورودش به دنیا نفس نکشیده باشد؟
 بودن و نبودن.
دستکم یکبار این حس را تجربه کردم، وقتی پنج ساله بودم ومیان موجهای دریای شمال گیر افتادم. انگیزه ای برای تلاش و تقلا نبود. چشم هایم را بستم. همینطور که روی شن ها به سمت دریا کشیده میشدم احساس آرامش میکردم. در ذهنم «تمام شدن» را تکرار میکردم.حسش میکردم. من مُردم. نه ترسی بود نه حسرتی. نبودن را پذیرفته بودم، پذیرشی که به من احساس قدرت می داد. مثل زندگی بود. مثل نفس کشیدن. کاملا طبیعی. مثل وقتی که آدم چشمشهایش را میبندد تا بخوابد و لحظه ای هست که درست بین هوشیاری و خواب حد فاصل میشود،همان لحظه ای که تا هوشیاریم درکش نمیکنیم و وقتی بخواب میرویم فراموشش میکنیم. گویا مرگ مثل همین لحظه هست. وقتی ما را احاطه میکند و راه گریزی نیست، وقتی پذیرفته میشود نه درد دارد نه نگرانی.آنقدر ساده اتفاق می افتد که انگار نفس دیگری کشیده ایم، انگار ناخوداگاه پلک زدیم یا به سمتی نگاه کرده ایم و چشمانمان آنچه را در گستره بینایی ما قرار می گیرد دیده است.
 هر انسانی در چه لحظه ای و تحت چه شرایطی مقهور طبیعت میشود؟ چه لحظه ای احساس میکند که باید چشم هایش را ببندد و منتظر خواب باشد؟ وقتی موجی احاطه اش میکند؟ ضربه ای به سرش میخورد؟ یا غم و رنجی از پای درش می آورد؟ میدانم که همیشه لحظه ای، کسری از ثانیه ای هست که محتضر تسلیم میشود و در عین حال زندگی را تسلیم میکند، لحظه ای که میپذیرد و آرام چشمهایش را میبندد، حتی اگر زمان برای بسته شدن پلک هایش کافی نباشد. لحظه ای که اگر پس از آن بازگشتی نباشد، تا ابدیت طول میکشد، نه دردی دارد نه حسرتی. من اینطور حس میکنم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

منطقِ خونخوار

دنیا خیلی کوچیکه برای اونایی که بیشتر از حرف زدن فکر میکنن،که با سکوتشون فکر میکنن، با نگاهشون فکر میکنن، برای احساسشون هم حتی فکر میکنن و در کمال بدبختی یا شاید خوشبختی اما قطعا با نهایت تاسف، این قابلیت رو دارن که همه جوره احساسشون از منطقشون تبعیت کنه... اونوقت گاهی حس یه آدمی رو پیدا میکنن که بخواد گریه کنه ولی تو چشاش غده اشک نداره! خیلی وقتا هست که تو دلشون پر همهمه ست و چهره...معلومه دیگه،بی تفاوت، کاملا.
بله...دنیا کوچیکه اینقد که برنامه هاشون اون تو جا نمیشه، آدم هایی که میتونن دوستشون داشته باشن هم جا نمیشن اونجا که. اصلا مگه چندتا از این آدم ها هست برای اونایی که دنیا براشون کوچیکه؟
بگذریم!
امان از آدم هایی که نگرانن، همش فردا رو میبینن... اونایی که لحظه ی پیش براشون مرده و به تاریخ پیوسته...اونایی که میتونن تا سر حد مرگ بترسن و جیغ نکشن، که میتونن به سرسختی گربه باشن ولی اندازه ی یه جوجه ظریف و آسیب پذیر به نظر بیان! خب دیگه قدرت آدم، همش که نه، بیشترش ولی، به ذهنش هست، به فکرش، به اینکه تو کلش چی میگذره و چقد میتونه اون چیزی رو که در ذهن داره به دنیای بیرون اعمال کنه...
منطق...منطقی که انگیزه تلاش برای هر چیز غیر منطقی رو از آدم میگیره! پس تکلیف دیوونگی چی میشه؟ یه کم دیوونگی، یه کم هیجان، یه کم اشتباه... چه منطقیه آخه چه منطق سنگدلی... پس تکلیف احساس چی میشه؟ اصلا کار دنیا کجاش معقوله که این آدم ها همش محکومن به تعقل؟

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

آلت قتاله II

آنچنان تیز و سریع فرود آمد
که حنجره مان
آهی حتی
برنیاورد.
که زمان برای درک عمق فاجعه
به اندازه نبود.
نه...
جای شکوه نبود.

*
ما مقتولین روزگار،
با قاتل خود عشق باختیم؛
در ثانیه های احتضارکه عمرش میخواندیم
وقتلگاهی که زمین زیبایمان بود.

ما برای ادای «بیرحم»
در حرف «ب» ماندیم،
که زمان کوتاه بود
و زندگی بُران.

مرگمان را زیر تیغ زیستیم،
خونمان را گاه خندیدیم وگاه گریستیم،
ونفهمیدیم
که زندگی،
خود،
 آلت قتاله بود.


۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

آلت قتاله




زندگی آلت قتاله بود
آنچنان تیز وسریع فرود آمد
که حنجره مان
 آهی حتی
 برنیاورد
و زمان برای ادای واژه ای
  چون "بیرحم"
حتی
 به اندازه نبود.
*
ما مقتولین روزگار،
با قاتل خود عشق باختیم
در فرصتی که عمرش میخواندیم
و برای ادای "بیرحم" در حرف "ب" ماندیم
که زمان کوتاه بود
و زندگی بُران
زیر تیغ خندیدیم و گریستیم
و نفهمیدیم
که زندگی خود آلت قتاله بود

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

سرگذشت

سرزمینی که زیباست،
میان حجم خاکستریِ همیشه مواجی
 به نام خزر
و خلیجی که نامش...
چه فرقی میکند؟
هر چه باشد.
سرزمین هشتاد و هشت های سرخوردگی،
 که وطن در آن واژه ای مکرر است،
اما...
بی معناست!
*
نواختن کوس جنگ
و نوشیدن جام زهر
راه کوتاه بود
اما زمان دراز.

همین جا زاده شدم،
نجوای بمب ها در گوش مادرم،
زنانی که جیغ میکشند،
طنینِ آژیر خطر،
وضعیت : قرمز.
*
بیست وچهار!
زمینِ من
همین روزها،
بیست و چهار بار خورشیدش را دور زده
و هنوز
وضعیت... قرمز.
وطن... بی معنا.
در افق های دوردست،
خوشه هایی از بمب می درخشند!
بر خیابان ها،
بوته هایی از خون روییده!
و گل های لبخند پشت میله ها!
*
حنجره ام درد می گیرد
از حرف هایی که نمیتوان گفت.
گوشم
از صداهایی که نمی شود شنید.
چشمانم...
بگذریم!
همیشه بهانه ای هست،
برای نبودن، نگفتن، ندیدن!
مانعی،
پیچشی در کار،
دلیلی برای اجتناب از بیان ساده ترین حرف!
چرا که نه؟
اینجا،
پیش پنداشت و سوء برداشت
عاشقانه می آمیزند!
و ترس، تنهایی و بیگانگی،
همه
زاده ی این یگانگی ست!
*
سقف تاریک اتاق من
گاهی
تا صبح طول می کشد،
ولی هربار...
پلک های خاطره به خواب فرو می افتند...
ستاره ها به خوابم فرو می چکند...
رویا می تراود از روزنه های این سقف...
و فردا، امروز دیگری نیست!

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

از زمین و زمان

فصل یکنواختی و درازنای سرما،
سردِ گزنده،
 سردِ شیرین.
دیوارهای بلورآجین،
بین من و من،
تو و من،
تو و تو.
*
زمین هنوز هم میچرخد،
سالی دو بار انقلاب میکند،
و هر سال شبی دارد که بلند است.
و فردایش زودتر اول دی ماه میشود.
*
یلدا طولانی بود،
مثل شب های دیگر،
شب های پارسال،
صد سال پیش،
حتی هزاران سال پیشتر،
همان شب هایی که دایناسورها دنبال غذا میگشتند!
دایناسورها نمی میرند!
 از ما بودند،
ما از آنها،
از خزه ها، دانه ها، زنبور، علف،
و حفره ای که روزی شهاب سنگی بوده--
تکه ای زندگی از آن سوی هستی.
زمین هم که همان زمین،
ما همان گیاه،
همان آب،
همان سنگ،
همان من،
منی که در خواب دیدم آن بالا بودم،
سبک،
باد بودم،
با دو چشمی که زمان را می دید،
زمین را،
وهرگز از هم جدا نبودیم،
دیروز بودیم، فردا و امروز،
هم اینجا بودیم، هم آنجا،
و هیچ کجا شاید.
*
اینجا بلندترین شب سال است،
من بی نهایتِ تاریخم،
حضور ازلی،
وجود ابدی.
من اینجا هستم،
خودم: شب، زمان،زمین، همه.
هم گذشته ای که گذشت،
هم آینده.
من اینجا بودم،
هستم.
-من؟
-انسان!

پ.ن:
داشتم پست هایی رو میخوندم که که هیچ وقت پابلیششون نکردم. این هم یکی از اونها بود.بعضی هاش اینقد تلخ هستن که میترسم پابلیششون کنم...
داشتم آهنگ های فرانسوی گوش میکردم، خیلی زیاد. زبان زیبایی هست و آهنگ هاش دلنشین.
 داشتم به بازار وکیل فکر میکردم که کلی وقت هست میخوام برم ولی نمیخوام تنها برم، به عکسهایی که از تمام چیزای رنگی پنگیِ اونجا میخوام بگیرم، از درها و دیوارها، ازاون پیرمرد خمیده ی مهربونِ خیابون زند، اگه زنده باشه هنوز .
 بین من و بازار وکیل یه دنیا ترافیک فاصله انداخته و جاهای پارکی که همیشه پرن.اصلا یکی از رویاهام اینه که برم توی شهر آروم و خلوت زندگی کنم. من توی شهر خودم دورم از همه جا. هیچ وقت هیچ جا آروم نیست. فکر میکنم اگه اینجا بمونم، تمام جوونیم رو تو ترافیک پیر میشم، بیهوده، و هرروز بی اعصاب تر از دیروز. زندگی... زندگی ماشینیِ پرتنش و یا بی روح مجازی. واقعیتِ شلوغ با تنهایی، مجازی تنها تر.
فکر میکنم به آدم هایی که میان و بعد میرن. فقط همهمه هست...انگار«زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول» و از خودم هم. فاصله ها بیشتر میشن. لبخندها کمتر. آرامشی نیست. توی گرداب زندگی دست و پا میزنی  و با اینکه در قلب واقعه ای جدایی از همه دنیا. حرف میزنی با دهان بسته، بی نگاه، با دستهایی که مینویسن و شبکه های اجتماعی توهمی،این یعنی فن آوری یا زندگی مدرنِ انسان مدرن. یعنی «سلام خوبی خوبم بای» هم دیگه نیست. مینویسی با خودت، برای خودت. با هدفونی که میخوای جدات کنه از دنیای شلوغت، از تنش ها استرس ها درد ها از آدم ها توقع ها بی ملاحظگی ها شلوغی ها. از شهری که همه هم سن و سال تو ان و امکانات و فرصت ها محدود و این یعنی برای هرچیزی باید با تعداد بیشماری رقابت کرد، توی شهری که قانون قانون جنگله، راز بقا...قویترها زنده میمونن و ضعیف ها محکومن به فنا. شایستگی معنی نداره جز اینکه درد سرخوردگی رو تشدید میکنه. رویای ایرانی یعنی اینکه هرکس با هر حدی از هوش و توانایی میتونه به بهترین موقعیت ها برسه اگه پارتی داشته باشه، یا دور زدن رو خوب بلد باشه. دنیایی که ثبات،  معنایی نداره توش. قانون وظیفه ای نداره برای احترام یا کمک به تو، اینجا هم باید نامه هات رو با اتوماسیون پیگیری کنی، هم کاغذی وگرفتن هر امضا کلی پیرت میکنه. کمتر کسی لبخند هات رو برمی گردونه...همه خسته ان، مثل خودت. خودت که با خودت عهد کردی وا ندی، لبخندت رو از دست ندی. خودت که قول دادی به خودت که قوی بمونی و بجنگی تا نفس میکشی. میدونم یه وقتایی کم میاری. خسته میشی مریض میشی و وقتی درد داری لبخندت کمرنگ میشه. ولی عقب نکش. تو میتونی! هیچ دردی همیشگی نیست. هیچ وضعیتی. هیچ مشکلی. هیچ موقعیتی. زمان بیرحمانه زود میگذره ولی گذرش سخاوتمندانه ست، آخه اگه اینقدر زود فردا نمیشد زود میمردیم با درد ها یا غمهامون. خوبه که میگذره و هی فردا میشه.هی خوب میشیم، هی خسته و زود زود آخرش میشه. نمیشه یه لحظه هم دست کشید از تلاش. آدم با رکود زود میگنده،زنده زنده.
بیست و چهارمین آهنگ. هم صداش قشنگه، هم آهنگش هم کلماتش. میبینی؟ زندگی همیشه هم سخت نیست. یه چیزایی هست، یه وقتایی. تازه... دیدی یه وقتایی هست که آدم هیچ حسی نداره؟ هیچی. یه حالت مونوتون با افکاری که تو ذهنش میان و محو میشن. یعنی گاهی وقتها آدم غم نداره با اینکه نمیخنده. این ذهن، ذهن بیکران و آدم که اگه ذهنش رو در اختیار بگیره میبینه هیچ وقت ضعیف نیست. چطور میشه ضعیف بود وقتی که بیکرانی؟ وقتی با بیکرانی یکی هستی... نه. ببین حتی اگه دنیامون لجنزاره بازم مجبوریم شنا کنیم توش. خسته میشیم آره ولی همینه دنیا... باید جنگید...
پست هایی که هیچ وقت پابلیش نکردم. وقتی هم پابلیش میکنم معمولا جز خودم نمیخونه کسی، ولی اینقدر تلخن... اینقدر که خودم هم میترسم...شاید از اینکه یه وقت بوده که اینقدر غمگین بودم یا اینقدر خسته...اینقدر که خودمم میترسم وقتی دوباره میخونمشون ولی این خوبه که الان که دیگه اون حس رو ندارم و به خودم میگم«ببین! ببین الان خوبی» خب دیگه خوب بودن همینه. یکی از چیزایی که آدم توی لحظه ای بخاطرش تصمیم میگیره که حالش خوبه وقتی هست که مقایسه میکنه. خودش رو با خودش، خودش رو با بدبختی های بدتر از خودش، خودش رو با مواقع بدبختی خودش. ما بدبخت نیستیم چون هیچ وقت یه جور نیستیم. هیچ وقتم نبودیم. بعدنم نیستیم، حتی صبح که بیدار میشیم یه جور دیگه ایم.
وقتی میخوام زمان رو خوب درک کنم با مسافت میسنجمش. کمتر از دو ماه دیگه که 24 ساله میشم زمین 24 بار دور خورشید چرخیده. 24 سال خیلی نیست ولی چند کیلومتره؟ خیلی کیلومتر، خیلی. سرعت ها سرسام آوره. خیلی کیلومتر توی این سرعت تویه چشم به هم زدن میگذره. زنده بودن یعنی اینکه بجنبی سریع باشی تا میتونی نفس بکشی، مسافت ها کم نیست اگه فرصت ها کوتاه ست بخاطر اینه که سرعت بالاست...فقط وقتی قوی باشی و تلاش کنی میتونی به خودت ببالی وگرنه زنده زنده میگندی. باید آرمان های خودت رو داشته باشی، چشم اندازی برای فردات. زیبایی، هنر، دوست داشتن و دوست داشته شدن لازمن برای نگندیدن.باید به اصول انسانی پایبند باشی ولی دگم نه، این یعنی عقاید و افکارت در چارچوب یه ایسم (زمینی یا آسمونی!) نمیگنجن، تو توی همه ی ایسم ها میچرخی و بهترین حرفاشون رو انتخاب میکنی و فکر میکنی بهشون و همیشه حاضری تغییرشون بدی، کنارشون بذاری یا اگه فکر میکنی چیزی یا کسی رو بهتر میکنن تبلیغشون کنی.

دارم فکر میکنم به اینکه چقدر باید تلاش کرد و انرژی گذاشت تا از سد روزمرگی گذشت. با خودت باید بجنگی تا خسته نشی از آدم های هرروز، کارای هرروز و توی این کنش متقابل همیشه  باید حداقل 50 درصد انرژی لازم رو تو بذاری وگرنه هیچ تعاملی شکل نمیگیره. گاهی مجبوری بیشترانرژی بذاری. سخته خب، آره. ولی میتونی با خودت هم باشی ها. با خود خودت. ولی انفعال هم دلنشین نیست.منفعل که باشی دیگران همیشه انتخابت میکنن و منتخب بودن خوب نیست همیشه،گاهی مثل ضعفه، سخته و میبینی که دردسرهای انتخاب شدن اذیتت کرده چون مسئولیت هایی رو پذیرفتی در حالی که وظیفه ای نداشتی.
دیدی هر چیزی برای آدم تکراری و خسته کننده میشه؟گاهی حتی بهترین بودن، یا در مرکز توجه بودن، مهربون بودن. بعضی وقتا هست که دلت میخواد بد باشی بی اعتنا باشی، واسه خود خودت باشی خودت تنها و دور باشی، دورِدور از همه چیو همه کس. ولی این نیست طبیعت آدم، طبیعت آدم یه موجود اجتماعیه. تنوع خوبه،اما خودت باید ایجادش کنی. اگه نمیتونی غر نزن، بیشتر تلاش کن.
آهنگ چهلم. صداهایی هستند تو این دنیای پلید به لطافت صدای فرانسواز هاردی. خوب... اگه دنیا پلید مطلق بود تا حالا نسل بشر منقرض شده بود، اگه جای خوبی هم بود که دیگه دلیلی وجود نداشت برای مردن. همه چی نسبیه، همه چی.
هدفون رو برمیدارم،این هم شاهدی برای پایدار نبودن موقعیت ها:قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن تو آسمون هیچ ابری نبود ولی الان داره بارون میاد. گاهی به همین سادگی. دنیا پر از بدبختیه، اما نیک بختی چیزی نیست که در دنیای بیرون وجود داشته باشه، هیچ وقت نداشته...هرچی که هست دستکار ذهنه، ذهن. و شدنیه، همین.

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

کودکانی که کار میکنند...

چه حسی داشتی اگه تمام کودکیت مجبور بودی خیابون ها رو گز کنی برای فروختن واکس؟ اگه اونوقت که باید تو تخت گرم و نرمت بودی و به قصه ی مامان گوش میدادی، مجبور بودی سر چارراه به مردم التماس کنی «جون بچت ازم فال بخر»...اگه به جای اینکه فکر کنی به یه بازی جدید، یا یه راه جدید واسه شیطنت، همش تو این فکر بودی که کی این لواشکا تموم میشه برم خونمون؟ اگه تو سن شیش سالگی یاد گرفته بودی که بگی« دعات میکنم»...اگه کودکیت این بود حالا که بزرگ شدی چه حسی داشتی؟کی بودی؟ اصلا هیچوقت کودک بودی؟
...

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

دنیای بچه ها

دزدانه به دیالوگ دوتا دختر دبستانی گوش میدادم:
-قراره وقتی بزرگ شدم بفرستنم خارج پیش عموم درس بخونم
-پس کی میخوای ازدواج کنی؟
-اَه هیچ وقت هیچ وقت همچین کاریو انجام نمیدم
-پس میخوای ترشیده بشی
-نه خیرم.میخوام دکترامو بگیرم که آدم خودم باشم.به ازدواجم نیاز ندارم
-میخوای دکترای چی بگیری؟
-مغز و اعصاب
-دلشو داری؟
-آره، یه بار بینی خودم شکسته برا همین به این قضیه خیلی واردم

پ.ن:عاشق اینم که یواشکی به حرف های بچه ها بین خودشون گوش کنم!

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

تو روح هرچی مرده پرسته

دارم به این فکر میکنم که اگر همین الان بمیرم، چند صد نفر از دوست و آشنا گرفته، تا همکلاسی دانشگاه و کلاس های اینور و اونور و و همکارا و استادا و شاگردام غصه خواهند خورد، چقدر ها اشک میریزن،چقدر ها آه میکشن و افسوس میخورن، چقدر از خوبیهای نداشته ام حرف میزنن، چقدر میان خونه ام،مسجد و سر قبرم بهم سر میزنن، چقدر گل،چقدر کلمات محبت آمیز و...خلاصه چقدر جسدم عزیز میشه برای همه.
یک هزارم این محبتی که فقط بر جنازه ها روا میداریم کافیه تا گرد یأس و مرگ از دنیای زنده ها زدوده بشه. این دنیایی که توش هممون از هم فراری هستیم، همش همدیگه رو متهم میکنیم، دل همدیگه رو میشکنیم، دروغ میگیم، بی اعتناییم و همه جور پلیدی که هممون خوب بلدیم.
ولی وقتی دوستتون میمیره اصلا نگران نباشید، ما آدم ها بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم، یه آه میکشیم، نهایتا چند قطره اشک، و کنار می آییم و فراموش میکنیم. بهترین هامون هر از گاهی یادش رو زنده میکنیم ولی دیگه یادمون نیست که وقتی زنده بود طوری زندگی میکردیم که انگار برای هم مرده بودیم.ما پوست کلفت تر و بیعارتر ز این حرف هاییم.

وقتی بمیرم، به جز تعداد انگشت شماری که از بینشون فعلا تنها در مورد پدر و مادرم کاملا مطمئنم، هر کسی برام اشک بریزه یا آه بکشه یه «تو روحت» نثارش میکنم.

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

خواب به خواب

‏«مرنجان دلت را خدا را...رها کن غمت را رها کن...»
بلعیدن شب با موزیک،
بالا آوُردنش رو کاغذ،
چارراه زند،سینما پرسیا،
اون پیرمردی که باکتف شکسته خط مینوشت.
«برام یه ساندویچ میخری؟»:
یه بچه با صدای گریه ای همونجا گفت،
با صورت کثیف.

خیلی خوب دیگه،
بخوابم؟
‏«لالالالا...لالالالی...»
خطاطِ فقیر،
هنرمندِ پیر،
کتفِ شکسته،
شکمِ گرسنه،
‏«خانوم...ساندویچ...خانوم...ســــــــــــــــــــ... »
خواب به خواب برم...


۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

a Fitzgeraldian motif

When you are ready, I'm not waiting.

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

...


ذهن جهان را در کاسه ای کوچک بهم میزند،
ساقه ی احساس شکست،
ریشه ای در دل خشکید،
و گلی که افتاد...حنجره را بلعید.

الغرغرنامه: اینجا که آخر دنیا نیست!

امتحان ها هم تمام میشوند
و مقاله ها
و تِز نیز.
*
تو می مانی،
یک کلاه منگوله دار،
کاغذ پاره ای در دست،
وانبوه کتابهایی که تمام کردی اما نخواندی؛
برنامه ی درسی همیشه پربار بود.
*
فهرست کتاب هایی که آرزوی خواندنشان را داشتی سر به فلک کشیده،
میدانم اما...
فهرست را از دست بنه!
کاغذ پاره را بچسب!
بجو شغلی که نمی یابی!
و جستجوی تو بازگشت مقدسی است به نقطه ی شروع.

*
تنها سوال فلسفی این است:
برای اِنُمین بار با دیو کنکور درآویزم،
یا «قدم در راه بی برگشت »بگذارم؟
پس اپلیکیشن ها را پر خواهی کرد،
از شمالی ترین سرزمین های آلاسکا،
تا جنوبی ترین سواحل استرالیا.
و آنگاه که لمیده ای
در شمالِ شمالی ترین شمال،
همیشه آه میکشی:
«سرزمینم...دریغا، هوایش چه خوب بود!»


۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

پایان انسان


آلکستیسِ درونت را بکُش،
هرکول در جهان زیرین خفته است

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

خودکار، سه تار یا نیچه...

اون قلم رو که دستت میگیری ولی کاری ازش بر نمیاد شاید یه سه تار میخوای که چشماتو ببندی و باهاش حرف بزنی یا شایدم یه گیتار الکتریک که بیفتی به جونش.
من میخوام دیگه فقط با نویسنده ها حرف بزنم، یعنی به جای اینکه در مورد چیزای تو ذهنم با کسی حرف بزنم تا حرفم اومد یه کتاب بردارم بخونم. یه کتاب از نیچه یا سارتر، یه نمایش از ادوارد آلبی یا هارولد پینتر، یه داستان از کافکا یا هدایت. اینجوری دیگه لازم نیست بعد از بیان دیدگاهم نصیحت بشم که افسرده نباش! حالا بیا توضیح بده که من افسرده نیستم دارم زندگیمو میکنم، کار میکنم درس میخونم موزیک،تفریح، دیدن دوستام، مقاله،ارائه، کنفرانس...همه چی... چجوری بگم اگه میگم که زندگی به نوعی پوچه و دنیا پَسته وآدم جماعت آش دهن سوزی نیست معنیش این نیست که یه بدبخت به اخر خط رسیده ام!من خوبم یعنی همونطوریم که باید باشم... اون تفکر منه اون یه قسمت از فلسفه ای هست که بهش معتقدم نه حس بیماری که زندگیمو احاطه کرده، چجوری توضیح بدم که آبسوردیسم واسه من ایدئولوژی نیست که بگی این روزا فراگیر شده و منم درگیرش شدم، ابسورد برای من یه واقعیته یه توصیف از زندگیه خودمه و همه ی آدم ها اونطوری که من میبینم. بابا چجوری بگم اینکه زندگی چنگی به دلم نمیزنه و از مردن هم ابایی ندارم معنیش این نیست که دلم میخواد خودکشی کنم!نه! خوبم حواسم هست که الکی نمیرم ولی اینایی که من حس میکنم اونی نیست که بقیه برداشت میکنن من یه چی دیگه تو کلّمه. چجوری بگم چی توی اون کله ست...اصلا چرا بگم وقتی باید بابتش اینقدر توضیح بدم آخرشم فقط تصویر یه افسرده ی به آخر خط رسیده بمونه ازم؟ باید سکوت کنم و نترسم از ساکت بودن... نباید بترسم از تنها موندن...بقیه هم تنهان...همه تنهان حتی اونایی که خودشون نمیدونن...حتی اونایی که فکر میکنن خیلی با هم و پشت همن...همه تنهان...هیچ کس همراه نیست.

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

معاملات انسانی


این روابط به ظاهر انسانی ِ بر پایه بده بستان خسته ام میکند گاهی. هر چه نگاه میکنم هیچ نمی بینم که رنگ و بوی معامله نداشته باشد. همیشه و در همه حال مشغول عمل کردن مطابق قرارداد های نوشته و نا نوشته ایم،حتی در رفاقت هایمان و نزدیک ترین وابستگی هامان.کلا همه زندگیمان قرارداد است، سنت هایمان، رسوممان، رفتارمان، قانونمان، حتی ناممان. اصلا خودمان هم قراردادیم، چون بچه ی پدرمان هستیم یا قبل از آن چون آدمیم باید چنین و چنان باشیم.طبیعی است دیگر، مگر جور دیگری هم میتواند باشد؟ اما اگر از من بپرسند میگویم بشر با این نوع تعامل و زندگی اجتماعی و خانوادگی اش، کلا با این طبیعتش و سبک زندگی اش، بهتراست برود بمیرد!
حتما این طبیعی است که هر جنبنده ای که موجود اجتماعی از آب در می آید باید روابطش با همنوعش بر پایه ی سود و زیان و بده بستان باشد. معامله وقتی سر می گیرد که پای نیازی در بین باشد و انسان هم که برای زنده ماندن، همه نیاز است.موجود اجتماعی متناسب با توانایی و نیازش خدمتی به همنوعش (همسر،فرزند،دوست، رئیس،مرئوس..) ارائه میدهد و در ازای آن توقع خدمتی دارد. ولی این شیوه بالذات پست است وبه نظر من فاقد ارزش اخلاقی است. شاید انسان به آن درجه از رشد اخلاقی نرسیده که روابطش صرفا بر اساس توجه به اموری ورای نیاز های روزمره زندگی اش باشد، خدمتش بی قصد و غرض،یا از روی محبت باشد، یادآوریش از دوستانش برای درخواست کاری نباشد. یعنی قانون بقا ایجاب میکند که انسان فعالیتش حول محور نفع شخصی بگردد ولی ...
اصلا این نزاع بر سر بقا، این طبیعی ترین تلاش برای ادامه زندگی چرا اینقدر بیهوده و پست است؟مگر زندگی چیست که تمام طبیعت به هر دری میزند تا حفظش کند؟ چرا وقتی دهانمان را میگیرند همه ی ما برای نفس کشیدن تقلا میکنیم؟ از لحظه ی نفس نکشیدن چه تعبیری داریم؟ یک عمر طوری زندگی میکنیم که آن یک لحظه را خودمان بسازیم،لحظه ای که بعضی دوست دارند وقتی فرا میرسد نگاه کنند به بچه ها و نوه هاشان که آن زندگی را که خیال میکنند خودشان در کالبد انها دمیده اند ادامه میدهند، بیشتر آدم ها حسرت میخورند که ای کاش جور دیگری زندگی کرده بودم،بعضی میخواهند ببیند آنچه برای دنیا گذاشته اند و رنج هایی که برده اند ارزشش را داشت؟ بودنشان اصلا درک میشود؟ وجودشان، نفس زیستنشان چه جایگاهی در جهان داشته؟
این همه تلاش فقط برای بقا وحفظ نسل ، این همه حب ذات... ولی فلسفه زیستن اگرفقط همین باشد...اگر به جز خودِ زیستن و زنده ماندن نباشد...چنگی به دلم نمیزند! شاملو را دوست میدارم که از معجزه کردن میگوید و ولایت والای انسان...ولی کو این والایی؟آن معجزه؟ انسانیت!!!
...
زيستن
و ولايت والاي انسان بر خاك را
نماز بردن ؛
زيستن
و معجزه كردن ؛
ور نه
ميلاد تو جز خاطره ي دردي بي هوده چيست
هم از آن دست كه مرگ ات ،
هم از آن دست كه عبور قطار عقيم استران تو
از فاصله ي كويري ميلاد و مرگ ات ؟
...
پ.ن: باز هم وقتی آدم هایی را می بینم که در اعتراض به مرگ نا حق یک بیگناه جان میدهند،یا دستکم آدم هایی که گاهی کودکان فقیر و گرسنه را به یاد می آورند و گره ای می افتد به پیشانیشان، از خودم میپرسم اگر آدم ها قابلیت انسانیت را دارند، پس چرا معمولا تمایلی به بروزش ندارند؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

همین چند دقیقه پیش!

داشتم از مسیر همیشگی بر می گشتم به سمت خانه. شلوغ بود انگار، مجبور شدم چند بار ناگهانی ترمز بگیرم. یک لحظه دیدم بی حرکت ایستادم و ماشین ها از دو طرفم حرکت می کنند. باز راه افتادم، جلوم را خوب نمی دیدم.یک دفعه فهمیدم روی صندلی عقب نشستم، پشت سر راننده. "من چرا دارم از این پشت رانندگی میکنم؟ اَه باید بزنم کنار" راهنما زدم، کنار میدان ایستادم. در عقب را باز کردم، پیاده شدم. میخواستم در جلو را باز کنم دیدم یکی پشت فرمان نشسته! " این دختره اینجا چکار میکنه؟" دقت کردم. شبیه خودم بود. جلو را نگاه میکرد.ترسیدم. دستم را روی شیشه گذاشتم و صورتم را چسباندم."این که خودمم!!!" منِ بیرون سرش تیر کشید. دستش را پشت سرش گذاشت. پر از خون بود. "دیدی به همین راحتی مردم؟"چند قدم جلو رفت.وقتی داشت روی زمین دراز میکشید صورتش حالتی داشت که انگار تمام دنیا، تمام زندگی اش روی سرش آوار شده بود.صدایش تلفیق گریه و فریادی که خفه شده و هیچ کس نمیشنود، مثل آدمی که حنجره ندارد یا لال شده یا زیر آب گیر کرده. حسش حس هراس نبود، ترس هم نه. حس آدمی بود که تراژدی را زندگی کرده و در یک لحظه به پایانی کمیک رسیده.پایانی آبسورد بر همه ی آبسوردیته ی زندگی. همین چند دقیقه پیش بود، بیدار شدم.

پ.ن: وقتی خواب ها از بیداری تلخ تر میشوند.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

...

شعر
موزیک
شعر
موزیک
دیگه مطمئنم می تونم با موسیقی بمیرم

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

حکایت

مردن آغاز کردیم از آن دم که زاده شدیم.
*
زمان گذشت
در یک سرانگشتّ لمسِ هوا،
یک نفس بوییدنِ سیب،
یک گوش سپردن به سکوت،
یک دهان آواز کردنِ ذهن،
سوت زدن با قناریِ اسیر،
حسرت چشیدنِ رنگ،
دیدنِ طعمِ زلالیِ آب،
وپوزخندی به وقاحتِ روزگار.

زمان گذشت
زمان گذشت و بر ما،
از نیک و از بد،
هیچ کم نگذاشت.
*
زنده بودیم و مُردگی کردیم،
مرگ را زیستیم،
درد را به خود تنیدیم.
دست در دست زوال،شانه به شانه دویدیم،
یک نقطه یک لحظه یک نفس ایستادیم،
در آغوشش فشردیم.
پس
نگاه از چشم هایمان گریخت،
صداخاموش شد،
اندیشه پر کشید.
زمان از فضا گسست و هر ثانیه چون بلور خشکید و به هر سو لغزید.
*
در بستر بی کرانی و تبلورِ زمان،
عبور می کنیم
اینک
با رعد از آسمان،
از خاک با باران،
از هوا با نور.

مثل هوا از هر حنجره عبور می کنیم
و چون صدا از هر دریچه به گوش می رسیم.

بن بست

دارم رو به زوال می رم.
چی به سر تخیلم میاد؟
اوه نه...خودم می دونم.خودم می دونم

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

مهمل نامه

.انگشتان پایم تا مغز استخوان سرد بود
:نوشتم
،پاییز کم کم تمام می شود
.بی ابر و بی باران
.چنار پشت دیوار اما هنوز خزان نکرده

.توهمات ذهنم از گوش هایم می تراود
.بوی پوچی تمام اتاق را گرفته
.از شر پلیدی ها به موسیقی پناه می برم

  .لعنت به تخیل میعادگاه امید و حماقت

، شک ندارم
،دیوانگانِ مهربانِ به ظاهربی احساسِ عاقل نما
 وقتی عقلشان زایل شد
،که می دویدند و ساعتِ روی دیوار از آنها جلو می زد
 .عقب می ماندند ودور و دورتر می شدند از مقصدی که  نمی شناختند
.ومهر ورزیدن آخرین حربه در برابر جور زمان و جبر روزگار بود

،مثل قلب و خون، از احساس پر و خالی می شوم
،شیفته و بیزار
.مردد و آرام

،من در آسمان می خزم
.بالهایم را به زمین می سایم

،با دلخوشی های احمقانه محزون می شوم
.از تردید های شیرینم شاد

،شاید... شاید حقیقت این است که در انتخاب راه و رسم آسوده زیستن
.حلزون های باغچه از من موفق ترند

،نمی خواستم در این جمجمه ی کریه مغز داشته باشم
اصلا چه فرقی هست بین دوست داشتن و دوست داشته شدن وقتی هیچ کدام به درک نمی آیند؟


شب  ها
،تاریکی موهایم را می کشد
.وچشمان پیتر کوئینت پلیدانه به من می خندند

  ،حرف هایی هستند که گفتنشان هیچ دردی را دوا نمی کند
،چه راحت است گفتنشان
.برای من که زبان گفتن درد های خودم را یاد نگرفتم

 ،سلول های خاکستری ام اینقدر تحلیل رفته
 ،که دل ببندم به سراب
.وپشت کنم به دریا

هیچ نمی دانم؛
،از فردا
،از تفاوتی که شاید با عقربه ثانیه شمارِ ساعت قرمزِ رویِ دیوار که سال هاست خوابیده داشته باشم
،واز جایگاهی که ندارم
.در قلبهایی که لمس می کنم

!نمی دانم
گوشتی که می خورم روح کدام گوسفند زبان بسته را در خود داشت؟
مرغ ها قبل از مرگ به چه چیزی فکر می کنند؟
لاشه ی متلاشی گربه  زیر چرخ های ماشین درد هم می کشد؟
،چه حسی دارد مردی که پیکر نیمه جانش سد معبر تماشاچیان احتضارش می شود
 یعنی درد تیغ اورا  از پا در می آورد یا زهر قساوت قلب؟
،درخت پرتقال برای به خاک رسیدن دانه هایش دعا هم می کند
یا می داند که همه شان در زباله ها می گندند؟
اصلا چرا سگ ها پاک و مطهرند؟

.نه...انگشتان من گرم نمی شوند
،آن چشم ها هنوز هم هستند
،آنجا
  ،درسایه ای که قهقهه می زند
،واز این تاریکی که  به موهایم چنگ می زند و به دستانم زخم
.بوی پوچی می آید

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

کوسه

در خواب همه ی دنیایم اقیانوس تاریکی بود که می بایست از دست کوسه هایش می گریختم.
با اینکه نزدیک بینم ،چشم هایم مثل چشمان عقاب تیز است برای دیدن مهربانی و قصور آدم ها.همان لحظه ای که یک لبخند از دل برآمده پلیدی دنیا را از یادم می برد،  نگاه بی تفاوتی نا امیدم می کند. نگا ه ها با من حرف میزنند. زبان چشم ها را بلدم، زبان دست ها ،زبان دلی که پشت کلمات پنهان می شود. تضاد های این دنیای متناقض نما در برابر دیدگانم می رقصند. تضاد لب ها و قلب ها، تضاد چهره ها و فکر ها.
وقتی آرزوهایم را مرور می کنم دنیا برایم کوچک می شود ، زندگی به اندازه ی یک لحظه کوتاه می شود و آدم ها تا ابدیت دور. 
در اقیانوسم که دست و پا می زنم، مهربان ترین دست هایی که می شناسم  می آیند ومرا از آب می گیرند و تا آستانه ی غرق شدنی دیگر رهایم می کنند وباز همان و دوباره همان.
کاش غرق شدنی در کار نبود.
آدمم ،در این جایی که به نام دنیا می شناسمش.
 چشم هایم را نمی خواهم. 
 میترسم. 
می ترسم که همه عمر نقاب به چهره داشته باشم و حرفایی بزنم که از من نیست. اگر آدمی بودن چنین است من از خودم می ترسم.
آدم ها ،این فرزندانی که فقط چنگ می زنند به چهره ی فرسوده ی زمین مادر،این فرزندان ناخلف،مگر نمی دانند که زندگی جز مسیر رسیدن به مرگ نیست؟ کاش با دستان گشوده  به مهربه سویش برویم ،با عشق، با قدم های آرام وبی ریا، تا یاد بگیریم در پایان  این راه عجیب مرگ را چگونه باید در آغوش گرفت.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

تهی

با خودم تنهایم،
با همه بیگانه.

قفسم بی دیوار،
روزهایم بی نور،
شبهایم بیمار.

شهر من زیبا نه، نا زشت بود.

آرمانی داشتم،
زهرخندی بر لب.
فریادی گهگاه، 
از سر بیم و نیاز.
شوق کوری در سر،
اشکی از سوز و گداز.

خشم بر دیوار می کوبیدم،
با آتش شمع می رقصیدم،
با آینه می خندیدم.

امروزم اگر تلخ ،فردایم اگر مبهم بود،
امید ولیکن تماشا گر غمهایم بود.

درد با من بود،
زهرخندی،شوقی.
 فریادو هراس،
رنج ،گریه،اشک،خشمی و نیاز. 
  
با همه تنهایم،
با خودم بیگانه.

ز سیاهی حصار است همه دوروبرم.
مشتی از خشم ندارم بزنم بر دیوار.
اشکی از رنج ندارم.
دردی از زخم ندارم.
در گلویم بغض و فریادی نیست،
در صدایم رگ احساسی نیست.

با همه تنها
من،
با خود همه.
 
امید ،
در هیچی من می کاود،
نگهم می دارد،
در تهیواره ی تن.

به تهیخانه خود زنجیرم،
در حصار شهر نازیبا رها.

گر بدانم هست فردایی ورای شهر نازیبای من،
پشت این ویرانه های سوت و کورو سرد بی آوار،
به تهیخانه ی خود می دوزمش امید را،
مثل خار.
 

من ازین زخم،
دورتر،
فردا،
لمس خواهم کرد
دوباره
درد
درد را.

پ.ن:از جنگ سیاه تر؟ وقتی جنگ هست غم نان هست و بیم جان و هر روز خبرهایی برای گریستن از سر اندوه و شادی.بعد از جنگ بیم جنگ های دیگر هست و رویای آرامش و خاطره ی روزهای تلخی که هر لحظه بنا بود بمیری برای خاطر خودخواهی آدم هایی هرگز قرار نبود ببینی. تا از "خوب"شناخت هست و از "بد"خاطره، امید هست و زندگی هست و رویایی هست برای آمدن یک روز خوب. همچنین خشمی و بغضی و فریادی وسرودی و سکوت معناداری. حتی نگاه های نگران و لبخند های تلخ و گریه های سوزان.
از این دردناک تر وقتی است که گذشته ها فراموش می شوند و رویاها ویران، هر صدایی خاموش می شود، نگاه ها بی فروغ، لبخندها پوشالی وسکوت بی معنا.یا شک مثل خوره به جانت می افتد که دیگر آیا روز خوبی وجود خواهد داشت یا اینکه اینقدر غرق می شوی در مشکلات که فکر می کنی همیشه همینگونه بوده است و همینطور باید باشد و شاید هم بدتر از این. 
وقتی غم همیشگی می شود نگاه دیگر خیس نیست که اشک آرامش کند، بی فروغ است، از تهی بر می آید.برای خشم فروخورده فریادی تسلی بخش نیست.
برای زنده ماندن،فرو نریختن و تهی نشدن، خاطره ها باید زنده بمانند و امید نیز هم. 

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

هم من اشتباه می کنم...هم تو: اخرین درس اخلاق

می‌تونی حق اشتباه کردن و دچار سو تفاهم شدن رو ازکسایی که دوستشون داری بگیری، و با یه لغزش کوچیک همه ی وجودشون رو زیر سوال ببری و طردشون کنی. ولی‌ بعد از اینکه همهٔ دوستای‌ خوب و قابل اعتمادت رو بخاطر همین لغزش های کوچیک گذاشتی‌ کنار، تو میمونی و ریاکارایی که  ظاهرا هرگزهیچ خطایی نمیکنن، ولی‌ به وقتش و یکبار برای همیشه بخاطر خودشون بد جوری نابودت می‌کنن.
همیشه، یه گوشه از قلبت، یه جایی‌ بذار که وقتی دلت از کسی که دوستت داره گرفته بتونی‌ ناراحتیت‌ رو توش جا بدی، و قبل از اینکه تمام خوبیهاش رو فراموش کنی‌ و بدیهای اغراق شدش ذهنت رو اشباع کنه، قلب مهربونت ببخشدش.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

من از بیگانگان دیگر ننالم/که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

از لحظاتی پیش بر آن شدم که روزانه بارها "نه" بگویم... بسیارکمتر بشنوم و بسیاربیشتر سکوت کنم.

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

تو برده ی منی: پی نوشتی در باب اعتراض و ترس!

تو را خواهم برد،
به فرودست‌ترین سرزمین رکود،
وبه گنداب انفعال خواهمت نشاند.
جامه‌ سرد ریا به تو خواهم پوشاند،
و تلخ زهر سکوت به کام تو خواهم ریخت.

پس،
سکوت خواهی‌ کرد،
سرد خواهی‌ شد،
تلخ خواهی‌ بود،
راستی‌ از وجود تو رخت خواهد بست.

نگاه کن!
        می لرزی،
                 می گریی.

وقتی نگاهت می کنم،
چشم های مضطربت راپنهان می کنی،
پشت دیوار های سست دروغ.

تو اندیشه رادرکوره راه های سرگشتگی به خود رها خواهی‌ کرد،
و چشم هایت را بر بی‌ عدالتی خواهی‌ بست،
چنانچه من اراده کنم.

تو تحت امر منی‌،
تو برده ی در زنجیر منی‌،
دست پرورده ی من،
من...من...
من ارباب تو ام،
نگاه کن!
من ترس توام،
ترس،
ترس تو.

پ.ن:
چرا در جامعه ی ما عموما فرهنگ اعتراض وجود ندارد؟
بارها دیده‌ام که خیلی‌‌ها از مسئله ای ناراضی هستند ولی‌ همین که فرصت ابراز نارضایتی برایشان فراهم می شود سکوت می کنند. اولین بار که توجهم به این موضوع جلب شد وقتی‌ بود که قبل از شروع کلاس‌ پانزده دقیقه سوار سرویس دانشگاه منتظر تشریف فرمایی راننده محترم بودم که کمی‌ آن طرف تر گرم صحبت با همکارانش بود. اتوبوس پر بود از دانشجوهای شاکی‌ که چرا راننده به جای حرف زدن کارش را انجام نمی دهد. بالاخره حضرت والا آمد ولی هیچ کس حرفی‌ نزد. اتوبوس  بالای تپه متوقّف شد و در یک چشم به هم زدن همه پیاده شدند و دویدند به سمت کلاس هایشان. از درب جلو که پیاده شدم محترمانه از راننده خواستم که لطف کنند و طبق مقررات سر پنج دقیقه حرکت کنند تا کلاسمان را از دست ندهیم. راننده که از شدت خشم رنگ به رنگ شده بود درصبح روشن آفتابی مستقیم به چشم های من نگاه سرزنش آمیزی کرد و گفت که از اول صبح تا حالا هر پنج دقیقه یک اتوبوس حرکت کرده و من که خودم دیر آمده ام بی جهت ایشان را زیر سوال برده ام " دفعه ی دیگه زودتر بیا خانم اگه می خوای دیرت نشه" به اتوبوس خالی که نگاهی انداختم کم مانده بود باورکنم که دچار توهم شدم و بی جهت به راننده ی وظیفه شناس تذکر دادم...
کاش فقط یک نفر دیگر هم از این همه دانشجوی شاکی مانده بود وتنها با سر تاییدم می کرد که مثل دروغگو ها و متوهم ها به نظر نیایم و راننده اینطور با حاشا کردن سنگ روی یخم نکند آخر... من فقط یک نفر بودم نه بیشتر،با این سوال که چرا؟


دوست عزیزی از ترس می گفت از ترسی که بر زندگی آدم های دورو برش سایه انداخته و وادارشان می کند به دروغ گویی و پنهان کاری و دغل بازی. آدم هایی که خودشان را با محدودیت هایی که از سر ترس برای خود قایل می شوند می آزارند. آدم هایی که ترس جزئی از وجودشان شده و هر کجای این کره خاکی می روند رهایشان نمی کند.

شاید در جامعه ی در حال گذار جهان سومی  -که در آن زندگی صحنه ی تعارض آداب نو و رسوم کهنه و سنت و مدرنیته،و محیط دستخوش زور و استبداد و قوانین نپذیرفتنی است-  آدم ها ترسو می شوند. آدم هایی که مدام باید نگران تخطی نکردن از قیود و قوانین نوشته و نا نوشته ی نا عادلانه باشند ترس جزئی از وجودشان می شود- ترس از خلاقیت و نو آوری، دگر اندیشی، راست گویی، اعتراض، خطر کردن، اعتماد به دیگران، پرسیدن،دانستن و گفتن.
شاید بیشتر ترس های من از اینجا ناشی می شوند که در اجتماع همیشه و همه جا نتوانستم خودم باشم.حرف هایی داشتم که نتوانستم همه جا و به همه کس بگویم. رنگ هایی بوده که نتوانستم بپوشم . فکرهایی بوده که نباید به زبان می آورده ام. باید خیلی مراقب می بودم، همیشه همه جا از کودکی. شاید ترس در من رخنه کرده ولی حالا که از ترس خودم آگاهم می خواهم دورش کنم، کنارش بزنم، شکستش بدهم.سخت می شود جرات آزاد زیستن و آزاد اندیشیدن یافت.سخت است ولی می شود.



۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

بی زحمت نگویید انسان بگویید حریص

حریص تا به حال یا حس رضایت از داشته هایش را تجربه نکرده یا اگر هم کرده اینقدر این حس گذرا بوده که طعم آن ابدا در خاطرش نمانده. او همیشه درحال دویدن به سمت آینده است و در این حین پشت سر هم آرزو هایی می کند که چه بر
آورده شوند چه نشوند بی درنگ جای خود را به آرزوهای بعدی می دهند-آرزوهایی که بیشمارند و مدام او را در حسرت تحقق خودشان می سوزانند و می دوانند. حریص هرگز آرام نیست ، معمولا عاقل نیست و حتی در اوج ارزشمندترین موفقیت ها قادر نیست نداشته هایش را از نظر دور نگه دارد و با لمس واقعیت های عینی پیرامونش شاد باشد. حریص ظرفی است که کلمات پر و خالی در ارتباط با او معنایی ندارند چرا که تهی و سرشار بودنش حدو مرزی نمی شناسند. حریص یک تناقض زنده است ، یک پارادوکس دو پا. هم از حیث غرابت بی همتاست هم از حیث سادگی و پیش پا افتادگی...

امروز

خسته شدم از پست های خودم از بس که همه رو تو مواقع خستگیم نوشتم... باید ثبت کنم که امروز خیلی روز خوبی بود. یک روز عالی.

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

ماندن یا نماندن

ببین!چرا لحظه ای که احساس می‌کنم دیگر تحملم تمام شده و قاطعانه تصمیم می گیرم که باید بروم همیشگی‌ نیست؟ باز چیزی پیدا می شود که اغوا نه ولی وادارم کند خودم را به خاطرش بفریبم برای ماندن.

باید شاد باشم که لحظات دشوار اندوهم گذرا ست؟ یا غمگین که لحظات بی اندوهم همیشگی نیست؟

ببین! نه می توانم بروم نه می توانم بمانم، نه می توانم بمیرم نه می توانم باشم، هم هستم هم نیستم، نه آزادم نه یک برده، نه مختارم نه مجبورم...من...انسان...

انسان بودن چه دشوار است، بودن از نبودن وعدم از هستی دشوار تر...درد و شادی دشوار...تنفس ،خفقان دشوار...رکودوحرکت دشوار...چه دشواراست انسان بودن و بودن یک انسان.

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

تصویر ابدی!در انتظار پایان تو ام

در امتداد پهنه سیاه، پلیدی دهان گشود و پروانه ها را از هم درید. بال های پرپرخونین در هوا چرخی زدند و مثل تیرهای زهرآگین خودشان را دوختند به چادر سیاه پلیدی.

مثل همیشه... آسمان تاریک و زمین بی‌ حاصل و هوا متعفن و تنها رنگ، سرخی پولک پروانه.

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

تو!


قبرستان ویران رویا های من !مسلخ جوانی من!گنداب سکوت!سراب آزادی!با تو هستم تو...تو ای سرزمین بی حاصل من!درخاک بلعنده تو پیر می شوم...در امتداد زمان به افق های تاریک غبار الوده ات دست میازم تا در کنار رویا هایم ارام بگیرم...
باز می گردم به تو ای خاک سرد دوست داشتنی...
باز می گردم به شروع پایان... نه... به پایان شروع... نه... به همین نا کجای بی رحم بایر...به تهی... به تهی باز می گردم

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

فون تریه

اولین کارگردانی که تونست اشک منو در بیاره... اونم حسابی...
اولین فیلم...
.
.
.
Von Trier's Dancer in The Dark


۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

سهم من

سهم من از چهار سال زندگی‌: یک تندیس کوچک.
یک تندیس زورگوی خشمگین دروغگو که همه تو قاب کوچکش محصورند.
پشت تندیس
،فریاد‌هایی‌ که خون قی‌ میکنند. نگاه‌هایی‌ که تاسف میگریند. دست‌هایی‌ که پرواز نقاشی‌ میکنند.
روی تندیس، عبارت حک شده ی "فارغ التحصیل رتبه اول"
، برای چشمهایی که سوی خواندن ندارند.
پشت تندیس، سهم من.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

حمالی خردمندانه

امشب بار بیست و دو سال زندگی رو شونه هام سنگینی می کنه.

پ.ن:احتمالا باید باری رو که نمی شه از رو دوش برداشت یه جوری سبکش کرد:-؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

پرواز را به خاطر بسپار...

کلاغ‌ها آمدند. تو یک چشم به هم زدن زمین و اسمان پر شده بود از کلاغ. کلاغ‌های سیاه. تا چشم کار می کرد سیاهی بود.روی درختها، پشت بام ها، دیوار ها، آنتن ها، هر گوشه و کناری کلاغ‌ها بالا و‌ پایین می پریدند و قار قار می کردند. همه جا بوی کلاغ مرده می‌‌امد، بوی کلاغی که اینقدر در کمینگاهش حریصانه به انتظار نشسته که تلف شده.کلاغ‌ها عادت داشتند در کمین بنشینند، در کمین کبوتر‌هایی‌ که بال‌هایشان را برای پرواز می گشودند.

آن روز که کلاغها آمدند کبوترها بال و پرشان شکست.آسمانی برای پرواز نداشتند. از صبح سحر تابوق سگ روی زمین دنبال دانه می گشتند، آخر با وجود این همه کلاغ دانه مثل قدیم تر‌ها فراوان نبود. گاهی‌ وقت‌ها کبوتر‌هایی‌ که دغدغه ای جز دانه برچیدن داشتند، بال‌هایشان را باز میکردند، که بپرند توی سیاهی،تا شاید یک بار هم که شده بتوانند آبی ها را ببینند و به بقیه نشان بدهند.می پریدند تو آسمان سیاه.اولین پروازاخرین پروازشان بود. مجازات کبوترهایی که غم پرواز داشتند مرگ بود، مرگ با گیوتین.

یک روز گرم بهار، که بوی تعفن کلاغ همه جا را پر کرده بود،باد وزید لای شاخه ها، بوی خون پیچید بین درخت هاو پرهای سرخ پنج تا کبوتر همراه باد رفتند و رفتند و رفتند تا سرزمین‌های دور، تا جایی‌ که همه فهمیدند تو شهر کلاغ ها کبوتر‌ها برای پرواز می‌میرند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

بالون نشین ها

جوانهایی که تو کشتی‌ بودند فقط یک چیز میخواستند؛ اینکه بالون نشین را از آن بالا پایین بیاورند. قدیم تر‌ها روز‌هایی‌ که دریا به کشتی نشینان روی خوش نشان نمی داد، جوان‌ها عصبی و هیجانزده مصمم می‌شدند راهی‌ برای پایین کشیدن بالون نشین پیدا کنند اما هیچ وقت راه به جایی‌ نمی بردند. این اواخر حتی روزهایی که طوفانی نبود و کشتی‌ آرام و بی صدا روی آب شناور بود جوان‌ها با ذهن آشفته به بالون نشین فکر می کردند، به اینکه دیگر خسته شده اند.بسیاری از دوستانشان دریا زده شده بودند؛ دوستانی که از شدت ضعف و اندوه هر صبح روی عرشه می نشستند و زل می‌زدند به افق، به آن دور تر‌ها که تا چشم کار میکرد آبی‌ بود، انگار در تمام دنیا هیچ وقت هیچ خشکی وجود نداشت، فقط آب بود و آب. " اگر بالون نشین رو پایین بکشیم، باز آفتاب میدرخشه و راه خشکی رو پیدا می‌کنیم!" مرد خسته خوشبین بود. خیلی‌‌ها با مرد خسته موافق بودند. خیلی‌ها امیدی به رسیدن به خشکی نداشتند ولی‌ نفرت از بالون نشین در قلب همه بود، آخر همه خسته بودند، خسته. موضوع صحبت اکثر جوان تر‌ها بالون نشین بود. بعضی‌ مسن ترها و جوانهایی که بیشتر وقتها به دوردستها خیره می‌شدند، به آفتاب فکر میکردند؛ به این که زیر نور خورشید بتوانند خشکیها را ببینند...

زمان گذشت.

یک روز غروب، دکل‌ها در اختیار جوان‌ها بود، و بالون نشین، آن پایین، روی عرشه آماج نگاه‌های سرزنش گر و نفرت آلود کشتی نشین ها. برق پیروزی در نگاه جوان تر‌ها میدرخشید ولی انها که همیشه به دوردست‌ها خیره می‌شدند، نگاهشان هنوز هم به آن دورها بود. سپیده که زد، ازصدها طنابی که به دکلها متصل بود، صد‌ها جوان رها بین زمین و آسمان با گردنهای کج، پاهای برهنه و چشمهای بی‌ فروغ به دوردست‌ها زل زده بودند، به آن دوردست‌ها که انگار زیر سایه سیاه بالون هیچ گاه هیچ صخره ای ندرخشیده بود. بالون نشین جدید، بالونش را بزرگ تر کرده بود ...و سایه اش تاریک مثل شب.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

بروژ لعنتی

باز هم تقابل پیچیده دو مفهوم خیر و شر، در دنیای پستمدرنی که هنوز هیچ نهادی حتی قانون نمیتونه معیار درستی‌ از اخلاقیات ارائه بده. قانون؟ مذهب؟ عرف؟ کدوم یکی‌ از اینها میتونه جای وجدان رو در تمییز خوب و بد بگیره؟ تازه جالب اینجاست که نه میتونیم توقع داشته باشیم وجدان همه آدم‌ها تو شرایط یکسان مثل هم عمل کنه، نه میتونیم بی‌ وجدان‌هایی رو‌ که به قانون و مذهب پایبندن نادیده بگیریم، و نه باوجدان‌هایی‌ که نه مذهبی‌ هستن نه تابع قانون. نه، توی این دنیای درهم و برهم، با شرف‌ها میتونن جانی باشن، بی شرفها مرد قانون و مذهب. عجب دنیایی. میتونی آدم بکشی ولی‌ پرنسیپل‌های اخلاقی خودتو داشت باشی‌، میتونی یه عمر مثل یه شهروند درستکار زندگی‌ کنی‌ ولی‌ از اخلاقیات بویی نبرده باشی‌.

جانی‌های با شرف رو دوست دارم.

یادم نمیره که گاهی وقت ها بی شرف ترین ادم ها اونایی هستن که پست ترین اعمال رو انجام می دن در حالی که زیرچتر یه قانون بی پدرومادر،خودشون رو برای دنیا توجیه می کنن و هیچ وقت بابت این عمل غیر انسانی مواخذه نمی شن،حتی پیش وجدان خودشون هم یک سر سوزن شرمسار نخواهند شد. به قول اقای کلبرگ عمل به قانون کمال رشد اخلاقی نیست... تازه اون قوانینی که کلبرگ می گه کجا و اینها کجا...

پ.ن: در بروژ: کمدی سیاه مارتین مک دونا محصول 2008

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

بی خاطره تو دست باد

پری خسته بود. دستاشو باز کرد. بالا رو نگاه کرد. سیاهی دید. باد پیچید لای موهاش...هوو...پری دیگه هیچی‌ ندید. چشماشو باز کرد. نه فکری داشت، نه حسی داشت، نه خاطره. اون بود و دستای باز، سر رو زمین، نگاه به سوی آسمون. زمان گذشت. یادش اومد...صدای باد...انگشتاشو برد لای موهاش. خیسی گرم، غلیظ و سرخ از رو انگشتاش چکید پایین. خاطره ها...درد، درد.

یادش بخیر... یه لحظه بود صدای باد...چه لحظه ای.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

جهان پیر است و بی بنیاد...لعنت.

بی‌درد وجود نداره، حتّی از نوع مرفهش

پ.ن:خسته خسته خسته خسته خسته ...

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

گودو!بگو که هرگز نخواهی آمد، اما متقاعدم کن که هم تو هستی هم من هستم.

گودو!بگو که هرگز نخواهی آمد، اما متقاعدم کن که هم تو هستی هم من هستم.

من آدم بی‌ جنبه‌ای هستم. وقتی‌ زیاد میخوانم دچار یأس فلسفی‌ میشوم، بعد شروع می‌کنم به نوشتن تا شاید درد سردر گمی‌ام التیام پیدا کند. از یک هفته پیش که وبلاگ نویسی را شروع کردم، نه تنها سردرگمی هایم التیام نیافته اند، بلکه بخاطر وقتی‌ که روزانه صرف نوشتن و فکر کردن به نوشتن می‌کنم، پاک گیج و مایوس شده ام. از اینها گذشته دارم راجع به "در انتظار گودو" مقاله‌ای مینویسم که حسابی‌ ذهنم را درگیر کرده و اینقدر که به اگزیستانسیالیسم، نیهیلیسم، پوچی، نیستی‌، خدای مرده‌ی نیچه، جبر، نقص، واماندگی، مصیبت، مرگ، دین، تنهایی‌، فراموشی، جدا افتادگی و فلاکت در این نمایشنامه فکر کرده‌ام دیگر رمقی برایم باقی‌ نمانده.بگذریم از اینکه در هفته پیش رو چطور هر صبح دغدغه شرکت منظم در کلاس‌ها و تحویل به موقع ریسرچ پروپوزال و اوتلاین مقاله‌ها و آماده شدن برای امتحان ها و بعد از ظهر‌ها هم دغدغهٔ کار کردن مثل یک انسان وظیفه شناس را خواهم داشت، مسٔله اینجاست که تمرکزم را از دست داده ام و جملات we are all born mad,some remain so وnothing is more real than nothingمدام در گوشم زنگ میزند. هیچ وقت برای رهایی از شر بحران هویّت راهی‌ نیافتم فقط گاهی وقت‌ها با سرگرم کردن خودم با هر کاری به جز خواندن، فکر کردن، و نوشتن فراموشش کرده ام.به گمانم تلاش و تکاپو برای به انجام رساندن کار‌هایی که پایانشان درهمان آغاز آنهاست و اهدافی که دست یافتن به آنها ذره‌ای انسان را مجاب نمی کنند و از عطش زیاده خواهی و‌ بیقراریش نمی کاهند، درد بی‌ درمانیست که با نسل بشر زاده شده و عجین و همراه گشته است. درد مشترکی که تنها عدم اطلاع از وجودش آن را قابل تحمل می‌کند و آنگاه که حس می شود روح آدم را میفرساید.

پ.ن: تجربه نشون داده که مدت زیادی تو این مود مزخرف نمی مونم فقط امیدوارم تا" این نیز بگذرد "زندگیم لنگ نمونه

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

محکوم بیگناه

بی‌ انصاف ها! من کافر نیستم. من فقط یک حیوان ناطقم،می‌فهمید؟ناطق!

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

حماقت‌

اصلا دلم نمی‌خواهد احمق باشم، اما گاهی‌ وقتها به کمی‌ حماقت نیاز دارم. پس هم از حماقت‌های گاه و بیگاهم درس میگیرم، هم ارزش عقلانیت را بهتر درک می‌کنم.

پ.ن: گاهی‌ وقتها بعضی‌ حماقت‌ها لذت بخشند.

پ.ن.ن:عواقب حماقت‌های لذتبخش متعاقبا مشخص میشود!

داغ ننگ


و اما فصل آخر...

مهم نیست منتقد‌ها نظر مخالف داشته باشن،من برداشت خودم رو می‌پسندم:

شخصیت زن داستان بخاطر گناهش نبود که سالها رنج کشید، او قربانی تحجر و کوته فکری جامعه و قوانین خشک و نا‌ عادلانه بود. خدا سالها قبل او را بخشیده بود، قلب پاکی داشت و گناه خود را جبران کرده بود.

شخصیت مرد داستان بخاطر گناهش نبود که رنج می‌کشید، او رنج می‌کشید چون به اشتباهش اعتراف نکرده بود، ریا میکرد،ریا.

اینها معنیش این نبود که باید گناه کرد. ولی‌ اون که گناه می‌کنه، خودش باید خودش رو اصلاح یا مجازات کنه، بهتره کسی‌ تو رابطه دیگران با خدای خودشون فضولی نکنه.

پ.ن: گناه یه خطای فردی محسوب میشه که به هیچکس آزاری نمیرسونه،ولی‌ آدم خودش احساس می‌کنه اشتباه کرده و بخاطرش درد میکشه.

پ.ن.ن: اون خطایی‌ که به دیگران آسیب می‌زنه، مصداق جرم هست، و باید طبق قوانین عادلانه و متمدنانه که مورد قبول اکثریت هست، مجازات براش در نظر گرفته بشه.

پ.ن.ن.ن: مورد قبل هم حتّی تبصره داره. از اونجایی که اخلاقیات امری مطلق نیست، ممکنه تحت شرایط خاصی ضروری باشه که قانونی بخاطر یک ارزش والای اخلاقی‌ نقض بشه؛ انسانیت ممکنه ایجاب کنه که انسانی‌ تحت شرایط خاصی‌ جرمی‌ مرتکب بشه، این تخطی از قانون مستحق مجازات نیست.

باید دید کجای کار میلنگه که قانون کم میاره.

پ.ن.ن.ن.ن: خوشحالم که وکیل نیستم

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

من و هم‌صحبتي اهل ريا دورم باد

باید امشب فصل آخرشو بخونم، The Scarlet Letter،از Nathaniel Hawthorne

مرز بین گناه و صواب رو به جز وجدان چی‌ میتونه تعیین کنه؟ فرض رو بر این می‌گذارم که مفهوم دین بر پایه اخلاقیات بنا شده، در این صورت هیچ تعارضی بین شکل غیر افراطی مذهب و وجدان انسان نباید پیش بیاد، و حتّی شاید وجدان به خوبی از پس ارزیابی خوب و بد بر بیاد، ولی‌...این تعارض ها...بدجوری یه جای کار میلنگه

چی بگم؟

توی این فضا که اکسیژن نیست، نمی‌شه فریاد زد ولی‌...ای امان، امان از رادیکالیسم مذهبی‌، از تحجر از ریا، از دغلبازی ما، ما خلق خدا تو این محدوده جغرافیایی از سر جبر نیست که رنج میکشیم، حقمون اینه، چون از ماست که بر ماست


جام مي‌گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از اهل جهان پاكدلي بگزينم

فصل آخر...

اعتراف

اعتراف می‌کنم

اعتراف می‌کنم که اشتباه می‌کنم،

ولی‌ خودم رو برای اشتباهاتم سرزنش نمیکنم، چون اون لحظه‌ای که اشتباه می‌کردم فکر می‌کردم دارم بهترین تصمیم رو میگیرم،

اعتراف می‌کنم که کوتاهی‌ می‌کنم،

ولی‌ برای همهٔ کوتاهی هام متاسفم و معذرت می‌خوام،

اعتراف می‌کنم که اعتراف هام از سر شجاعت نه، که از سر خودخواهی‌ و ناتوانی هستن، بار گناه رو دوش خودمو سبک می‌کنم


از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

-دنبال زمان از دست رفته می‌‌گردم،نمیدونی کجاست؟

-نگرد، امروزت رو هم از دست میدی

- امروز فقط یک روزه! گذشته‌ها یک عمر!نگردم؟!

-میل خودته .دیروز مرد، امروزم که رفت، حواست باشه فردا رو از کفّ ندی

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

"روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

به کجا میروم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم

رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

کیست آن گوش که او می شنود آوازم

یا کدام است سخن می کند اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد

به یکی عربده مستانه به هم درشکنم

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم

آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم"

مولوی