Pages

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

حکایت

مردن آغاز کردیم از آن دم که زاده شدیم.
*
زمان گذشت
در یک سرانگشتّ لمسِ هوا،
یک نفس بوییدنِ سیب،
یک گوش سپردن به سکوت،
یک دهان آواز کردنِ ذهن،
سوت زدن با قناریِ اسیر،
حسرت چشیدنِ رنگ،
دیدنِ طعمِ زلالیِ آب،
وپوزخندی به وقاحتِ روزگار.

زمان گذشت
زمان گذشت و بر ما،
از نیک و از بد،
هیچ کم نگذاشت.
*
زنده بودیم و مُردگی کردیم،
مرگ را زیستیم،
درد را به خود تنیدیم.
دست در دست زوال،شانه به شانه دویدیم،
یک نقطه یک لحظه یک نفس ایستادیم،
در آغوشش فشردیم.
پس
نگاه از چشم هایمان گریخت،
صداخاموش شد،
اندیشه پر کشید.
زمان از فضا گسست و هر ثانیه چون بلور خشکید و به هر سو لغزید.
*
در بستر بی کرانی و تبلورِ زمان،
عبور می کنیم
اینک
با رعد از آسمان،
از خاک با باران،
از هوا با نور.

مثل هوا از هر حنجره عبور می کنیم
و چون صدا از هر دریچه به گوش می رسیم.

بن بست

دارم رو به زوال می رم.
چی به سر تخیلم میاد؟
اوه نه...خودم می دونم.خودم می دونم

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

مهمل نامه

.انگشتان پایم تا مغز استخوان سرد بود
:نوشتم
،پاییز کم کم تمام می شود
.بی ابر و بی باران
.چنار پشت دیوار اما هنوز خزان نکرده

.توهمات ذهنم از گوش هایم می تراود
.بوی پوچی تمام اتاق را گرفته
.از شر پلیدی ها به موسیقی پناه می برم

  .لعنت به تخیل میعادگاه امید و حماقت

، شک ندارم
،دیوانگانِ مهربانِ به ظاهربی احساسِ عاقل نما
 وقتی عقلشان زایل شد
،که می دویدند و ساعتِ روی دیوار از آنها جلو می زد
 .عقب می ماندند ودور و دورتر می شدند از مقصدی که  نمی شناختند
.ومهر ورزیدن آخرین حربه در برابر جور زمان و جبر روزگار بود

،مثل قلب و خون، از احساس پر و خالی می شوم
،شیفته و بیزار
.مردد و آرام

،من در آسمان می خزم
.بالهایم را به زمین می سایم

،با دلخوشی های احمقانه محزون می شوم
.از تردید های شیرینم شاد

،شاید... شاید حقیقت این است که در انتخاب راه و رسم آسوده زیستن
.حلزون های باغچه از من موفق ترند

،نمی خواستم در این جمجمه ی کریه مغز داشته باشم
اصلا چه فرقی هست بین دوست داشتن و دوست داشته شدن وقتی هیچ کدام به درک نمی آیند؟


شب  ها
،تاریکی موهایم را می کشد
.وچشمان پیتر کوئینت پلیدانه به من می خندند

  ،حرف هایی هستند که گفتنشان هیچ دردی را دوا نمی کند
،چه راحت است گفتنشان
.برای من که زبان گفتن درد های خودم را یاد نگرفتم

 ،سلول های خاکستری ام اینقدر تحلیل رفته
 ،که دل ببندم به سراب
.وپشت کنم به دریا

هیچ نمی دانم؛
،از فردا
،از تفاوتی که شاید با عقربه ثانیه شمارِ ساعت قرمزِ رویِ دیوار که سال هاست خوابیده داشته باشم
،واز جایگاهی که ندارم
.در قلبهایی که لمس می کنم

!نمی دانم
گوشتی که می خورم روح کدام گوسفند زبان بسته را در خود داشت؟
مرغ ها قبل از مرگ به چه چیزی فکر می کنند؟
لاشه ی متلاشی گربه  زیر چرخ های ماشین درد هم می کشد؟
،چه حسی دارد مردی که پیکر نیمه جانش سد معبر تماشاچیان احتضارش می شود
 یعنی درد تیغ اورا  از پا در می آورد یا زهر قساوت قلب؟
،درخت پرتقال برای به خاک رسیدن دانه هایش دعا هم می کند
یا می داند که همه شان در زباله ها می گندند؟
اصلا چرا سگ ها پاک و مطهرند؟

.نه...انگشتان من گرم نمی شوند
،آن چشم ها هنوز هم هستند
،آنجا
  ،درسایه ای که قهقهه می زند
،واز این تاریکی که  به موهایم چنگ می زند و به دستانم زخم
.بوی پوچی می آید

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

کوسه

در خواب همه ی دنیایم اقیانوس تاریکی بود که می بایست از دست کوسه هایش می گریختم.
با اینکه نزدیک بینم ،چشم هایم مثل چشمان عقاب تیز است برای دیدن مهربانی و قصور آدم ها.همان لحظه ای که یک لبخند از دل برآمده پلیدی دنیا را از یادم می برد،  نگاه بی تفاوتی نا امیدم می کند. نگا ه ها با من حرف میزنند. زبان چشم ها را بلدم، زبان دست ها ،زبان دلی که پشت کلمات پنهان می شود. تضاد های این دنیای متناقض نما در برابر دیدگانم می رقصند. تضاد لب ها و قلب ها، تضاد چهره ها و فکر ها.
وقتی آرزوهایم را مرور می کنم دنیا برایم کوچک می شود ، زندگی به اندازه ی یک لحظه کوتاه می شود و آدم ها تا ابدیت دور. 
در اقیانوسم که دست و پا می زنم، مهربان ترین دست هایی که می شناسم  می آیند ومرا از آب می گیرند و تا آستانه ی غرق شدنی دیگر رهایم می کنند وباز همان و دوباره همان.
کاش غرق شدنی در کار نبود.
آدمم ،در این جایی که به نام دنیا می شناسمش.
 چشم هایم را نمی خواهم. 
 میترسم. 
می ترسم که همه عمر نقاب به چهره داشته باشم و حرفایی بزنم که از من نیست. اگر آدمی بودن چنین است من از خودم می ترسم.
آدم ها ،این فرزندانی که فقط چنگ می زنند به چهره ی فرسوده ی زمین مادر،این فرزندان ناخلف،مگر نمی دانند که زندگی جز مسیر رسیدن به مرگ نیست؟ کاش با دستان گشوده  به مهربه سویش برویم ،با عشق، با قدم های آرام وبی ریا، تا یاد بگیریم در پایان  این راه عجیب مرگ را چگونه باید در آغوش گرفت.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

تهی

با خودم تنهایم،
با همه بیگانه.

قفسم بی دیوار،
روزهایم بی نور،
شبهایم بیمار.

شهر من زیبا نه، نا زشت بود.

آرمانی داشتم،
زهرخندی بر لب.
فریادی گهگاه، 
از سر بیم و نیاز.
شوق کوری در سر،
اشکی از سوز و گداز.

خشم بر دیوار می کوبیدم،
با آتش شمع می رقصیدم،
با آینه می خندیدم.

امروزم اگر تلخ ،فردایم اگر مبهم بود،
امید ولیکن تماشا گر غمهایم بود.

درد با من بود،
زهرخندی،شوقی.
 فریادو هراس،
رنج ،گریه،اشک،خشمی و نیاز. 
  
با همه تنهایم،
با خودم بیگانه.

ز سیاهی حصار است همه دوروبرم.
مشتی از خشم ندارم بزنم بر دیوار.
اشکی از رنج ندارم.
دردی از زخم ندارم.
در گلویم بغض و فریادی نیست،
در صدایم رگ احساسی نیست.

با همه تنها
من،
با خود همه.
 
امید ،
در هیچی من می کاود،
نگهم می دارد،
در تهیواره ی تن.

به تهیخانه خود زنجیرم،
در حصار شهر نازیبا رها.

گر بدانم هست فردایی ورای شهر نازیبای من،
پشت این ویرانه های سوت و کورو سرد بی آوار،
به تهیخانه ی خود می دوزمش امید را،
مثل خار.
 

من ازین زخم،
دورتر،
فردا،
لمس خواهم کرد
دوباره
درد
درد را.

پ.ن:از جنگ سیاه تر؟ وقتی جنگ هست غم نان هست و بیم جان و هر روز خبرهایی برای گریستن از سر اندوه و شادی.بعد از جنگ بیم جنگ های دیگر هست و رویای آرامش و خاطره ی روزهای تلخی که هر لحظه بنا بود بمیری برای خاطر خودخواهی آدم هایی هرگز قرار نبود ببینی. تا از "خوب"شناخت هست و از "بد"خاطره، امید هست و زندگی هست و رویایی هست برای آمدن یک روز خوب. همچنین خشمی و بغضی و فریادی وسرودی و سکوت معناداری. حتی نگاه های نگران و لبخند های تلخ و گریه های سوزان.
از این دردناک تر وقتی است که گذشته ها فراموش می شوند و رویاها ویران، هر صدایی خاموش می شود، نگاه ها بی فروغ، لبخندها پوشالی وسکوت بی معنا.یا شک مثل خوره به جانت می افتد که دیگر آیا روز خوبی وجود خواهد داشت یا اینکه اینقدر غرق می شوی در مشکلات که فکر می کنی همیشه همینگونه بوده است و همینطور باید باشد و شاید هم بدتر از این. 
وقتی غم همیشگی می شود نگاه دیگر خیس نیست که اشک آرامش کند، بی فروغ است، از تهی بر می آید.برای خشم فروخورده فریادی تسلی بخش نیست.
برای زنده ماندن،فرو نریختن و تهی نشدن، خاطره ها باید زنده بمانند و امید نیز هم. 

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

هم من اشتباه می کنم...هم تو: اخرین درس اخلاق

می‌تونی حق اشتباه کردن و دچار سو تفاهم شدن رو ازکسایی که دوستشون داری بگیری، و با یه لغزش کوچیک همه ی وجودشون رو زیر سوال ببری و طردشون کنی. ولی‌ بعد از اینکه همهٔ دوستای‌ خوب و قابل اعتمادت رو بخاطر همین لغزش های کوچیک گذاشتی‌ کنار، تو میمونی و ریاکارایی که  ظاهرا هرگزهیچ خطایی نمیکنن، ولی‌ به وقتش و یکبار برای همیشه بخاطر خودشون بد جوری نابودت می‌کنن.
همیشه، یه گوشه از قلبت، یه جایی‌ بذار که وقتی دلت از کسی که دوستت داره گرفته بتونی‌ ناراحتیت‌ رو توش جا بدی، و قبل از اینکه تمام خوبیهاش رو فراموش کنی‌ و بدیهای اغراق شدش ذهنت رو اشباع کنه، قلب مهربونت ببخشدش.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

من از بیگانگان دیگر ننالم/که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

از لحظاتی پیش بر آن شدم که روزانه بارها "نه" بگویم... بسیارکمتر بشنوم و بسیاربیشتر سکوت کنم.

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

تو برده ی منی: پی نوشتی در باب اعتراض و ترس!

تو را خواهم برد،
به فرودست‌ترین سرزمین رکود،
وبه گنداب انفعال خواهمت نشاند.
جامه‌ سرد ریا به تو خواهم پوشاند،
و تلخ زهر سکوت به کام تو خواهم ریخت.

پس،
سکوت خواهی‌ کرد،
سرد خواهی‌ شد،
تلخ خواهی‌ بود،
راستی‌ از وجود تو رخت خواهد بست.

نگاه کن!
        می لرزی،
                 می گریی.

وقتی نگاهت می کنم،
چشم های مضطربت راپنهان می کنی،
پشت دیوار های سست دروغ.

تو اندیشه رادرکوره راه های سرگشتگی به خود رها خواهی‌ کرد،
و چشم هایت را بر بی‌ عدالتی خواهی‌ بست،
چنانچه من اراده کنم.

تو تحت امر منی‌،
تو برده ی در زنجیر منی‌،
دست پرورده ی من،
من...من...
من ارباب تو ام،
نگاه کن!
من ترس توام،
ترس،
ترس تو.

پ.ن:
چرا در جامعه ی ما عموما فرهنگ اعتراض وجود ندارد؟
بارها دیده‌ام که خیلی‌‌ها از مسئله ای ناراضی هستند ولی‌ همین که فرصت ابراز نارضایتی برایشان فراهم می شود سکوت می کنند. اولین بار که توجهم به این موضوع جلب شد وقتی‌ بود که قبل از شروع کلاس‌ پانزده دقیقه سوار سرویس دانشگاه منتظر تشریف فرمایی راننده محترم بودم که کمی‌ آن طرف تر گرم صحبت با همکارانش بود. اتوبوس پر بود از دانشجوهای شاکی‌ که چرا راننده به جای حرف زدن کارش را انجام نمی دهد. بالاخره حضرت والا آمد ولی هیچ کس حرفی‌ نزد. اتوبوس  بالای تپه متوقّف شد و در یک چشم به هم زدن همه پیاده شدند و دویدند به سمت کلاس هایشان. از درب جلو که پیاده شدم محترمانه از راننده خواستم که لطف کنند و طبق مقررات سر پنج دقیقه حرکت کنند تا کلاسمان را از دست ندهیم. راننده که از شدت خشم رنگ به رنگ شده بود درصبح روشن آفتابی مستقیم به چشم های من نگاه سرزنش آمیزی کرد و گفت که از اول صبح تا حالا هر پنج دقیقه یک اتوبوس حرکت کرده و من که خودم دیر آمده ام بی جهت ایشان را زیر سوال برده ام " دفعه ی دیگه زودتر بیا خانم اگه می خوای دیرت نشه" به اتوبوس خالی که نگاهی انداختم کم مانده بود باورکنم که دچار توهم شدم و بی جهت به راننده ی وظیفه شناس تذکر دادم...
کاش فقط یک نفر دیگر هم از این همه دانشجوی شاکی مانده بود وتنها با سر تاییدم می کرد که مثل دروغگو ها و متوهم ها به نظر نیایم و راننده اینطور با حاشا کردن سنگ روی یخم نکند آخر... من فقط یک نفر بودم نه بیشتر،با این سوال که چرا؟


دوست عزیزی از ترس می گفت از ترسی که بر زندگی آدم های دورو برش سایه انداخته و وادارشان می کند به دروغ گویی و پنهان کاری و دغل بازی. آدم هایی که خودشان را با محدودیت هایی که از سر ترس برای خود قایل می شوند می آزارند. آدم هایی که ترس جزئی از وجودشان شده و هر کجای این کره خاکی می روند رهایشان نمی کند.

شاید در جامعه ی در حال گذار جهان سومی  -که در آن زندگی صحنه ی تعارض آداب نو و رسوم کهنه و سنت و مدرنیته،و محیط دستخوش زور و استبداد و قوانین نپذیرفتنی است-  آدم ها ترسو می شوند. آدم هایی که مدام باید نگران تخطی نکردن از قیود و قوانین نوشته و نا نوشته ی نا عادلانه باشند ترس جزئی از وجودشان می شود- ترس از خلاقیت و نو آوری، دگر اندیشی، راست گویی، اعتراض، خطر کردن، اعتماد به دیگران، پرسیدن،دانستن و گفتن.
شاید بیشتر ترس های من از اینجا ناشی می شوند که در اجتماع همیشه و همه جا نتوانستم خودم باشم.حرف هایی داشتم که نتوانستم همه جا و به همه کس بگویم. رنگ هایی بوده که نتوانستم بپوشم . فکرهایی بوده که نباید به زبان می آورده ام. باید خیلی مراقب می بودم، همیشه همه جا از کودکی. شاید ترس در من رخنه کرده ولی حالا که از ترس خودم آگاهم می خواهم دورش کنم، کنارش بزنم، شکستش بدهم.سخت می شود جرات آزاد زیستن و آزاد اندیشیدن یافت.سخت است ولی می شود.



۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

بی زحمت نگویید انسان بگویید حریص

حریص تا به حال یا حس رضایت از داشته هایش را تجربه نکرده یا اگر هم کرده اینقدر این حس گذرا بوده که طعم آن ابدا در خاطرش نمانده. او همیشه درحال دویدن به سمت آینده است و در این حین پشت سر هم آرزو هایی می کند که چه بر
آورده شوند چه نشوند بی درنگ جای خود را به آرزوهای بعدی می دهند-آرزوهایی که بیشمارند و مدام او را در حسرت تحقق خودشان می سوزانند و می دوانند. حریص هرگز آرام نیست ، معمولا عاقل نیست و حتی در اوج ارزشمندترین موفقیت ها قادر نیست نداشته هایش را از نظر دور نگه دارد و با لمس واقعیت های عینی پیرامونش شاد باشد. حریص ظرفی است که کلمات پر و خالی در ارتباط با او معنایی ندارند چرا که تهی و سرشار بودنش حدو مرزی نمی شناسند. حریص یک تناقض زنده است ، یک پارادوکس دو پا. هم از حیث غرابت بی همتاست هم از حیث سادگی و پیش پا افتادگی...

امروز

خسته شدم از پست های خودم از بس که همه رو تو مواقع خستگیم نوشتم... باید ثبت کنم که امروز خیلی روز خوبی بود. یک روز عالی.

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

ماندن یا نماندن

ببین!چرا لحظه ای که احساس می‌کنم دیگر تحملم تمام شده و قاطعانه تصمیم می گیرم که باید بروم همیشگی‌ نیست؟ باز چیزی پیدا می شود که اغوا نه ولی وادارم کند خودم را به خاطرش بفریبم برای ماندن.

باید شاد باشم که لحظات دشوار اندوهم گذرا ست؟ یا غمگین که لحظات بی اندوهم همیشگی نیست؟

ببین! نه می توانم بروم نه می توانم بمانم، نه می توانم بمیرم نه می توانم باشم، هم هستم هم نیستم، نه آزادم نه یک برده، نه مختارم نه مجبورم...من...انسان...

انسان بودن چه دشوار است، بودن از نبودن وعدم از هستی دشوار تر...درد و شادی دشوار...تنفس ،خفقان دشوار...رکودوحرکت دشوار...چه دشواراست انسان بودن و بودن یک انسان.

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

تصویر ابدی!در انتظار پایان تو ام

در امتداد پهنه سیاه، پلیدی دهان گشود و پروانه ها را از هم درید. بال های پرپرخونین در هوا چرخی زدند و مثل تیرهای زهرآگین خودشان را دوختند به چادر سیاه پلیدی.

مثل همیشه... آسمان تاریک و زمین بی‌ حاصل و هوا متعفن و تنها رنگ، سرخی پولک پروانه.

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

تو!


قبرستان ویران رویا های من !مسلخ جوانی من!گنداب سکوت!سراب آزادی!با تو هستم تو...تو ای سرزمین بی حاصل من!درخاک بلعنده تو پیر می شوم...در امتداد زمان به افق های تاریک غبار الوده ات دست میازم تا در کنار رویا هایم ارام بگیرم...
باز می گردم به تو ای خاک سرد دوست داشتنی...
باز می گردم به شروع پایان... نه... به پایان شروع... نه... به همین نا کجای بی رحم بایر...به تهی... به تهی باز می گردم

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

فون تریه

اولین کارگردانی که تونست اشک منو در بیاره... اونم حسابی...
اولین فیلم...
.
.
.
Von Trier's Dancer in The Dark


۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

سهم من

سهم من از چهار سال زندگی‌: یک تندیس کوچک.
یک تندیس زورگوی خشمگین دروغگو که همه تو قاب کوچکش محصورند.
پشت تندیس
،فریاد‌هایی‌ که خون قی‌ میکنند. نگاه‌هایی‌ که تاسف میگریند. دست‌هایی‌ که پرواز نقاشی‌ میکنند.
روی تندیس، عبارت حک شده ی "فارغ التحصیل رتبه اول"
، برای چشمهایی که سوی خواندن ندارند.
پشت تندیس، سهم من.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

حمالی خردمندانه

امشب بار بیست و دو سال زندگی رو شونه هام سنگینی می کنه.

پ.ن:احتمالا باید باری رو که نمی شه از رو دوش برداشت یه جوری سبکش کرد:-؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

پرواز را به خاطر بسپار...

کلاغ‌ها آمدند. تو یک چشم به هم زدن زمین و اسمان پر شده بود از کلاغ. کلاغ‌های سیاه. تا چشم کار می کرد سیاهی بود.روی درختها، پشت بام ها، دیوار ها، آنتن ها، هر گوشه و کناری کلاغ‌ها بالا و‌ پایین می پریدند و قار قار می کردند. همه جا بوی کلاغ مرده می‌‌امد، بوی کلاغی که اینقدر در کمینگاهش حریصانه به انتظار نشسته که تلف شده.کلاغ‌ها عادت داشتند در کمین بنشینند، در کمین کبوتر‌هایی‌ که بال‌هایشان را برای پرواز می گشودند.

آن روز که کلاغها آمدند کبوترها بال و پرشان شکست.آسمانی برای پرواز نداشتند. از صبح سحر تابوق سگ روی زمین دنبال دانه می گشتند، آخر با وجود این همه کلاغ دانه مثل قدیم تر‌ها فراوان نبود. گاهی‌ وقت‌ها کبوتر‌هایی‌ که دغدغه ای جز دانه برچیدن داشتند، بال‌هایشان را باز میکردند، که بپرند توی سیاهی،تا شاید یک بار هم که شده بتوانند آبی ها را ببینند و به بقیه نشان بدهند.می پریدند تو آسمان سیاه.اولین پروازاخرین پروازشان بود. مجازات کبوترهایی که غم پرواز داشتند مرگ بود، مرگ با گیوتین.

یک روز گرم بهار، که بوی تعفن کلاغ همه جا را پر کرده بود،باد وزید لای شاخه ها، بوی خون پیچید بین درخت هاو پرهای سرخ پنج تا کبوتر همراه باد رفتند و رفتند و رفتند تا سرزمین‌های دور، تا جایی‌ که همه فهمیدند تو شهر کلاغ ها کبوتر‌ها برای پرواز می‌میرند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

بالون نشین ها

جوانهایی که تو کشتی‌ بودند فقط یک چیز میخواستند؛ اینکه بالون نشین را از آن بالا پایین بیاورند. قدیم تر‌ها روز‌هایی‌ که دریا به کشتی نشینان روی خوش نشان نمی داد، جوان‌ها عصبی و هیجانزده مصمم می‌شدند راهی‌ برای پایین کشیدن بالون نشین پیدا کنند اما هیچ وقت راه به جایی‌ نمی بردند. این اواخر حتی روزهایی که طوفانی نبود و کشتی‌ آرام و بی صدا روی آب شناور بود جوان‌ها با ذهن آشفته به بالون نشین فکر می کردند، به اینکه دیگر خسته شده اند.بسیاری از دوستانشان دریا زده شده بودند؛ دوستانی که از شدت ضعف و اندوه هر صبح روی عرشه می نشستند و زل می‌زدند به افق، به آن دور تر‌ها که تا چشم کار میکرد آبی‌ بود، انگار در تمام دنیا هیچ وقت هیچ خشکی وجود نداشت، فقط آب بود و آب. " اگر بالون نشین رو پایین بکشیم، باز آفتاب میدرخشه و راه خشکی رو پیدا می‌کنیم!" مرد خسته خوشبین بود. خیلی‌‌ها با مرد خسته موافق بودند. خیلی‌ها امیدی به رسیدن به خشکی نداشتند ولی‌ نفرت از بالون نشین در قلب همه بود، آخر همه خسته بودند، خسته. موضوع صحبت اکثر جوان تر‌ها بالون نشین بود. بعضی‌ مسن ترها و جوانهایی که بیشتر وقتها به دوردستها خیره می‌شدند، به آفتاب فکر میکردند؛ به این که زیر نور خورشید بتوانند خشکیها را ببینند...

زمان گذشت.

یک روز غروب، دکل‌ها در اختیار جوان‌ها بود، و بالون نشین، آن پایین، روی عرشه آماج نگاه‌های سرزنش گر و نفرت آلود کشتی نشین ها. برق پیروزی در نگاه جوان تر‌ها میدرخشید ولی انها که همیشه به دوردست‌ها خیره می‌شدند، نگاهشان هنوز هم به آن دورها بود. سپیده که زد، ازصدها طنابی که به دکلها متصل بود، صد‌ها جوان رها بین زمین و آسمان با گردنهای کج، پاهای برهنه و چشمهای بی‌ فروغ به دوردست‌ها زل زده بودند، به آن دوردست‌ها که انگار زیر سایه سیاه بالون هیچ گاه هیچ صخره ای ندرخشیده بود. بالون نشین جدید، بالونش را بزرگ تر کرده بود ...و سایه اش تاریک مثل شب.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

بروژ لعنتی

باز هم تقابل پیچیده دو مفهوم خیر و شر، در دنیای پستمدرنی که هنوز هیچ نهادی حتی قانون نمیتونه معیار درستی‌ از اخلاقیات ارائه بده. قانون؟ مذهب؟ عرف؟ کدوم یکی‌ از اینها میتونه جای وجدان رو در تمییز خوب و بد بگیره؟ تازه جالب اینجاست که نه میتونیم توقع داشته باشیم وجدان همه آدم‌ها تو شرایط یکسان مثل هم عمل کنه، نه میتونیم بی‌ وجدان‌هایی رو‌ که به قانون و مذهب پایبندن نادیده بگیریم، و نه باوجدان‌هایی‌ که نه مذهبی‌ هستن نه تابع قانون. نه، توی این دنیای درهم و برهم، با شرف‌ها میتونن جانی باشن، بی شرفها مرد قانون و مذهب. عجب دنیایی. میتونی آدم بکشی ولی‌ پرنسیپل‌های اخلاقی خودتو داشت باشی‌، میتونی یه عمر مثل یه شهروند درستکار زندگی‌ کنی‌ ولی‌ از اخلاقیات بویی نبرده باشی‌.

جانی‌های با شرف رو دوست دارم.

یادم نمیره که گاهی وقت ها بی شرف ترین ادم ها اونایی هستن که پست ترین اعمال رو انجام می دن در حالی که زیرچتر یه قانون بی پدرومادر،خودشون رو برای دنیا توجیه می کنن و هیچ وقت بابت این عمل غیر انسانی مواخذه نمی شن،حتی پیش وجدان خودشون هم یک سر سوزن شرمسار نخواهند شد. به قول اقای کلبرگ عمل به قانون کمال رشد اخلاقی نیست... تازه اون قوانینی که کلبرگ می گه کجا و اینها کجا...

پ.ن: در بروژ: کمدی سیاه مارتین مک دونا محصول 2008

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

بی خاطره تو دست باد

پری خسته بود. دستاشو باز کرد. بالا رو نگاه کرد. سیاهی دید. باد پیچید لای موهاش...هوو...پری دیگه هیچی‌ ندید. چشماشو باز کرد. نه فکری داشت، نه حسی داشت، نه خاطره. اون بود و دستای باز، سر رو زمین، نگاه به سوی آسمون. زمان گذشت. یادش اومد...صدای باد...انگشتاشو برد لای موهاش. خیسی گرم، غلیظ و سرخ از رو انگشتاش چکید پایین. خاطره ها...درد، درد.

یادش بخیر... یه لحظه بود صدای باد...چه لحظه ای.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

جهان پیر است و بی بنیاد...لعنت.

بی‌درد وجود نداره، حتّی از نوع مرفهش

پ.ن:خسته خسته خسته خسته خسته ...

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

گودو!بگو که هرگز نخواهی آمد، اما متقاعدم کن که هم تو هستی هم من هستم.

گودو!بگو که هرگز نخواهی آمد، اما متقاعدم کن که هم تو هستی هم من هستم.

من آدم بی‌ جنبه‌ای هستم. وقتی‌ زیاد میخوانم دچار یأس فلسفی‌ میشوم، بعد شروع می‌کنم به نوشتن تا شاید درد سردر گمی‌ام التیام پیدا کند. از یک هفته پیش که وبلاگ نویسی را شروع کردم، نه تنها سردرگمی هایم التیام نیافته اند، بلکه بخاطر وقتی‌ که روزانه صرف نوشتن و فکر کردن به نوشتن می‌کنم، پاک گیج و مایوس شده ام. از اینها گذشته دارم راجع به "در انتظار گودو" مقاله‌ای مینویسم که حسابی‌ ذهنم را درگیر کرده و اینقدر که به اگزیستانسیالیسم، نیهیلیسم، پوچی، نیستی‌، خدای مرده‌ی نیچه، جبر، نقص، واماندگی، مصیبت، مرگ، دین، تنهایی‌، فراموشی، جدا افتادگی و فلاکت در این نمایشنامه فکر کرده‌ام دیگر رمقی برایم باقی‌ نمانده.بگذریم از اینکه در هفته پیش رو چطور هر صبح دغدغه شرکت منظم در کلاس‌ها و تحویل به موقع ریسرچ پروپوزال و اوتلاین مقاله‌ها و آماده شدن برای امتحان ها و بعد از ظهر‌ها هم دغدغهٔ کار کردن مثل یک انسان وظیفه شناس را خواهم داشت، مسٔله اینجاست که تمرکزم را از دست داده ام و جملات we are all born mad,some remain so وnothing is more real than nothingمدام در گوشم زنگ میزند. هیچ وقت برای رهایی از شر بحران هویّت راهی‌ نیافتم فقط گاهی وقت‌ها با سرگرم کردن خودم با هر کاری به جز خواندن، فکر کردن، و نوشتن فراموشش کرده ام.به گمانم تلاش و تکاپو برای به انجام رساندن کار‌هایی که پایانشان درهمان آغاز آنهاست و اهدافی که دست یافتن به آنها ذره‌ای انسان را مجاب نمی کنند و از عطش زیاده خواهی و‌ بیقراریش نمی کاهند، درد بی‌ درمانیست که با نسل بشر زاده شده و عجین و همراه گشته است. درد مشترکی که تنها عدم اطلاع از وجودش آن را قابل تحمل می‌کند و آنگاه که حس می شود روح آدم را میفرساید.

پ.ن: تجربه نشون داده که مدت زیادی تو این مود مزخرف نمی مونم فقط امیدوارم تا" این نیز بگذرد "زندگیم لنگ نمونه

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

محکوم بیگناه

بی‌ انصاف ها! من کافر نیستم. من فقط یک حیوان ناطقم،می‌فهمید؟ناطق!

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

حماقت‌

اصلا دلم نمی‌خواهد احمق باشم، اما گاهی‌ وقتها به کمی‌ حماقت نیاز دارم. پس هم از حماقت‌های گاه و بیگاهم درس میگیرم، هم ارزش عقلانیت را بهتر درک می‌کنم.

پ.ن: گاهی‌ وقتها بعضی‌ حماقت‌ها لذت بخشند.

پ.ن.ن:عواقب حماقت‌های لذتبخش متعاقبا مشخص میشود!

داغ ننگ


و اما فصل آخر...

مهم نیست منتقد‌ها نظر مخالف داشته باشن،من برداشت خودم رو می‌پسندم:

شخصیت زن داستان بخاطر گناهش نبود که سالها رنج کشید، او قربانی تحجر و کوته فکری جامعه و قوانین خشک و نا‌ عادلانه بود. خدا سالها قبل او را بخشیده بود، قلب پاکی داشت و گناه خود را جبران کرده بود.

شخصیت مرد داستان بخاطر گناهش نبود که رنج می‌کشید، او رنج می‌کشید چون به اشتباهش اعتراف نکرده بود، ریا میکرد،ریا.

اینها معنیش این نبود که باید گناه کرد. ولی‌ اون که گناه می‌کنه، خودش باید خودش رو اصلاح یا مجازات کنه، بهتره کسی‌ تو رابطه دیگران با خدای خودشون فضولی نکنه.

پ.ن: گناه یه خطای فردی محسوب میشه که به هیچکس آزاری نمیرسونه،ولی‌ آدم خودش احساس می‌کنه اشتباه کرده و بخاطرش درد میکشه.

پ.ن.ن: اون خطایی‌ که به دیگران آسیب می‌زنه، مصداق جرم هست، و باید طبق قوانین عادلانه و متمدنانه که مورد قبول اکثریت هست، مجازات براش در نظر گرفته بشه.

پ.ن.ن.ن: مورد قبل هم حتّی تبصره داره. از اونجایی که اخلاقیات امری مطلق نیست، ممکنه تحت شرایط خاصی ضروری باشه که قانونی بخاطر یک ارزش والای اخلاقی‌ نقض بشه؛ انسانیت ممکنه ایجاب کنه که انسانی‌ تحت شرایط خاصی‌ جرمی‌ مرتکب بشه، این تخطی از قانون مستحق مجازات نیست.

باید دید کجای کار میلنگه که قانون کم میاره.

پ.ن.ن.ن.ن: خوشحالم که وکیل نیستم

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

من و هم‌صحبتي اهل ريا دورم باد

باید امشب فصل آخرشو بخونم، The Scarlet Letter،از Nathaniel Hawthorne

مرز بین گناه و صواب رو به جز وجدان چی‌ میتونه تعیین کنه؟ فرض رو بر این می‌گذارم که مفهوم دین بر پایه اخلاقیات بنا شده، در این صورت هیچ تعارضی بین شکل غیر افراطی مذهب و وجدان انسان نباید پیش بیاد، و حتّی شاید وجدان به خوبی از پس ارزیابی خوب و بد بر بیاد، ولی‌...این تعارض ها...بدجوری یه جای کار میلنگه

چی بگم؟

توی این فضا که اکسیژن نیست، نمی‌شه فریاد زد ولی‌...ای امان، امان از رادیکالیسم مذهبی‌، از تحجر از ریا، از دغلبازی ما، ما خلق خدا تو این محدوده جغرافیایی از سر جبر نیست که رنج میکشیم، حقمون اینه، چون از ماست که بر ماست


جام مي‌گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از اهل جهان پاكدلي بگزينم

فصل آخر...

اعتراف

اعتراف می‌کنم

اعتراف می‌کنم که اشتباه می‌کنم،

ولی‌ خودم رو برای اشتباهاتم سرزنش نمیکنم، چون اون لحظه‌ای که اشتباه می‌کردم فکر می‌کردم دارم بهترین تصمیم رو میگیرم،

اعتراف می‌کنم که کوتاهی‌ می‌کنم،

ولی‌ برای همهٔ کوتاهی هام متاسفم و معذرت می‌خوام،

اعتراف می‌کنم که اعتراف هام از سر شجاعت نه، که از سر خودخواهی‌ و ناتوانی هستن، بار گناه رو دوش خودمو سبک می‌کنم


از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

-دنبال زمان از دست رفته می‌‌گردم،نمیدونی کجاست؟

-نگرد، امروزت رو هم از دست میدی

- امروز فقط یک روزه! گذشته‌ها یک عمر!نگردم؟!

-میل خودته .دیروز مرد، امروزم که رفت، حواست باشه فردا رو از کفّ ندی

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

"روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

به کجا میروم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم

رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

کیست آن گوش که او می شنود آوازم

یا کدام است سخن می کند اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد

به یکی عربده مستانه به هم درشکنم

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم

آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم"

مولوی