جوانهایی که تو کشتی بودند فقط یک چیز میخواستند؛ اینکه بالون نشین را از آن بالا پایین بیاورند. قدیم ترها روزهایی که دریا به کشتی نشینان روی خوش نشان نمی داد، جوانها عصبی و هیجانزده مصمم میشدند راهی برای پایین کشیدن بالون نشین پیدا کنند اما هیچ وقت راه به جایی نمی بردند. این اواخر حتی روزهایی که طوفانی نبود و کشتی آرام و بی صدا روی آب شناور بود جوانها با ذهن آشفته به بالون نشین فکر می کردند، به اینکه دیگر خسته شده اند.بسیاری از دوستانشان دریا زده شده بودند؛ دوستانی که از شدت ضعف و اندوه هر صبح روی عرشه می نشستند و زل میزدند به افق، به آن دور ترها که تا چشم کار میکرد آبی بود، انگار در تمام دنیا هیچ وقت هیچ خشکی وجود نداشت، فقط آب بود و آب. " اگر بالون نشین رو پایین بکشیم، باز آفتاب میدرخشه و راه خشکی رو پیدا میکنیم!" مرد خسته خوشبین بود. خیلیها با مرد خسته موافق بودند. خیلیها امیدی به رسیدن به خشکی نداشتند ولی نفرت از بالون نشین در قلب همه بود، آخر همه خسته بودند، خسته. موضوع صحبت اکثر جوان ترها بالون نشین بود. بعضی مسن ترها و جوانهایی که بیشتر وقتها به دوردستها خیره میشدند، به آفتاب فکر میکردند؛ به این که زیر نور خورشید بتوانند خشکیها را ببینند... زمان گذشت. یک روز غروب، دکلها در اختیار جوانها بود، و بالون نشین، آن پایین، روی عرشه آماج نگاههای سرزنش گر و نفرت آلود کشتی نشین ها. برق پیروزی در نگاه جوان ترها میدرخشید ولی انها که همیشه به دوردستها خیره میشدند، نگاهشان هنوز هم به آن دورها بود. سپیده که زد، ازصدها طنابی که به دکلها متصل بود، صدها جوان رها بین زمین و آسمان با گردنهای کج، پاهای برهنه و چشمهای بی فروغ به دوردستها زل زده بودند، به آن دوردستها که انگار زیر سایه سیاه بالون هیچ گاه هیچ صخره ای ندرخشیده بود. بالون نشین جدید، بالونش را بزرگ تر کرده بود ...و سایه اش تاریک مثل شب.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه
بالون نشین ها
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه
بروژ لعنتی
باز هم تقابل پیچیده دو مفهوم خیر و شر، در دنیای پستمدرنی که هنوز هیچ نهادی حتی قانون نمیتونه معیار درستی از اخلاقیات ارائه بده. قانون؟ مذهب؟ عرف؟ کدوم یکی از اینها میتونه جای وجدان رو در تمییز خوب و بد بگیره؟ تازه جالب اینجاست که نه میتونیم توقع داشته باشیم وجدان همه آدمها تو شرایط یکسان مثل هم عمل کنه، نه میتونیم بی وجدانهایی رو که به قانون و مذهب پایبندن نادیده بگیریم، و نه باوجدانهایی که نه مذهبی هستن نه تابع قانون. نه، توی این دنیای درهم و برهم، با شرفها میتونن جانی باشن، بی شرفها مرد قانون و مذهب. عجب دنیایی. میتونی آدم بکشی ولی پرنسیپلهای اخلاقی خودتو داشت باشی، میتونی یه عمر مثل یه شهروند درستکار زندگی کنی ولی از اخلاقیات بویی نبرده باشی. جانیهای با شرف رو دوست دارم. یادم نمیره که گاهی وقت ها بی شرف ترین ادم ها اونایی هستن که پست ترین اعمال رو انجام می دن در حالی که زیرچتر یه قانون بی پدرومادر،خودشون رو برای دنیا توجیه می کنن و هیچ وقت بابت این عمل غیر انسانی مواخذه نمی شن،حتی پیش وجدان خودشون هم یک سر سوزن شرمسار نخواهند شد. به قول اقای کلبرگ عمل به قانون کمال رشد اخلاقی نیست... تازه اون قوانینی که کلبرگ می گه کجا و اینها کجا... پ.ن: در بروژ: کمدی سیاه مارتین مک دونا محصول 2008
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
بی خاطره تو دست باد
پری خسته بود. دستاشو باز کرد. بالا رو نگاه کرد. سیاهی دید. باد پیچید لای موهاش...هوو...پری دیگه هیچی ندید. چشماشو باز کرد. نه فکری داشت، نه حسی داشت، نه خاطره. اون بود و دستای باز، سر رو زمین، نگاه به سوی آسمون. زمان گذشت. یادش اومد...صدای باد...انگشتاشو برد لای موهاش. خیسی گرم، غلیظ و سرخ از رو انگشتاش چکید پایین. خاطره ها...درد، درد.
یادش بخیر... یه لحظه بود صدای باد...چه لحظه ای.