Pages

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

تو!


قبرستان ویران رویا های من !مسلخ جوانی من!گنداب سکوت!سراب آزادی!با تو هستم تو...تو ای سرزمین بی حاصل من!درخاک بلعنده تو پیر می شوم...در امتداد زمان به افق های تاریک غبار الوده ات دست میازم تا در کنار رویا هایم ارام بگیرم...
باز می گردم به تو ای خاک سرد دوست داشتنی...
باز می گردم به شروع پایان... نه... به پایان شروع... نه... به همین نا کجای بی رحم بایر...به تهی... به تهی باز می گردم

۳ نظر:

hakhlaghi گفت...

خدای من، بعد از خوندن این نوشته، تازه می فهمم پرورش دادن خوب یک نوشته یعنی چی. تصویر ها جلومن، می بینمشون...عالیه

زکریا گفت...

سلاااام
چطوری رفیق ؟ کجایی تو ؟ نمیگی دلم تنگ میشه برات ؟
امیدوارم این پستت فقط یه نوشته ادبی باشه نه بیانگر حالت روحی تو چون خیلی تلخ بود

Morteza گفت...

اما ذکریا به نظر من بگذار هرکسی لحظاتی را برای خودش هم که شده در یأس و پوچی های خود تنها باشد شاید زیبا باشد ...