Pages

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

پنج سالگی

در زندگی هر آدمی زمانی هست که او دربرابر مرگ آغوش میگشاید. فقط بستگی دارد به اینکه چه لحظه ای احساس میکند طبیعت وشرایط بر او چیره شده و دیگر نه راه گریزی هست نه دلیلی برای مقاومت. اما نه. به همین سادگی هم نیست. لحظه ای که آدم دیگر  برای زندگی تقلا نمی کند، که با اطمینان خاطر به دنیای آشنا پشت میکند و به استقبال ناشناخته ای اسرار آمیز میرود در نوع خود دهن کجی به طبیعت هم هست، چیرگی به آنچه که طبیعی ست، گونه ای اعمال اراده، قدرت. لحظه ای هست که آدم هم مقهور است هم قاهر. تمام می شود ولی انگار هنوز تمام نشده به جای اولش بر می گردد، به نقطه اول. آیا لحظه ای که متولد شده بود احساس غریبی   داشت؟ نوزادی بوده که در برابر تولد مقاومت کرده باشد یا خودخواسته در بدو ورودش به دنیا نفس نکشیده باشد؟
 بودن و نبودن.
دستکم یکبار این حس را تجربه کردم، وقتی پنج ساله بودم ومیان موجهای دریای شمال گیر افتادم. انگیزه ای برای تلاش و تقلا نبود. چشم هایم را بستم. همینطور که روی شن ها به سمت دریا کشیده میشدم احساس آرامش میکردم. در ذهنم «تمام شدن» را تکرار میکردم.حسش میکردم. من مُردم. نه ترسی بود نه حسرتی. نبودن را پذیرفته بودم، پذیرشی که به من احساس قدرت می داد. مثل زندگی بود. مثل نفس کشیدن. کاملا طبیعی. مثل وقتی که آدم چشمشهایش را میبندد تا بخوابد و لحظه ای هست که درست بین هوشیاری و خواب حد فاصل میشود،همان لحظه ای که تا هوشیاریم درکش نمیکنیم و وقتی بخواب میرویم فراموشش میکنیم. گویا مرگ مثل همین لحظه هست. وقتی ما را احاطه میکند و راه گریزی نیست، وقتی پذیرفته میشود نه درد دارد نه نگرانی.آنقدر ساده اتفاق می افتد که انگار نفس دیگری کشیده ایم، انگار ناخوداگاه پلک زدیم یا به سمتی نگاه کرده ایم و چشمانمان آنچه را در گستره بینایی ما قرار می گیرد دیده است.
 هر انسانی در چه لحظه ای و تحت چه شرایطی مقهور طبیعت میشود؟ چه لحظه ای احساس میکند که باید چشم هایش را ببندد و منتظر خواب باشد؟ وقتی موجی احاطه اش میکند؟ ضربه ای به سرش میخورد؟ یا غم و رنجی از پای درش می آورد؟ میدانم که همیشه لحظه ای، کسری از ثانیه ای هست که محتضر تسلیم میشود و در عین حال زندگی را تسلیم میکند، لحظه ای که میپذیرد و آرام چشمهایش را میبندد، حتی اگر زمان برای بسته شدن پلک هایش کافی نباشد. لحظه ای که اگر پس از آن بازگشتی نباشد، تا ابدیت طول میکشد، نه دردی دارد نه حسرتی. من اینطور حس میکنم.

هیچ نظری موجود نیست: