Pages

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

از زمین و زمان

فصل یکنواختی و درازنای سرما،
سردِ گزنده،
 سردِ شیرین.
دیوارهای بلورآجین،
بین من و من،
تو و من،
تو و تو.
*
زمین هنوز هم میچرخد،
سالی دو بار انقلاب میکند،
و هر سال شبی دارد که بلند است.
و فردایش زودتر اول دی ماه میشود.
*
یلدا طولانی بود،
مثل شب های دیگر،
شب های پارسال،
صد سال پیش،
حتی هزاران سال پیشتر،
همان شب هایی که دایناسورها دنبال غذا میگشتند!
دایناسورها نمی میرند!
 از ما بودند،
ما از آنها،
از خزه ها، دانه ها، زنبور، علف،
و حفره ای که روزی شهاب سنگی بوده--
تکه ای زندگی از آن سوی هستی.
زمین هم که همان زمین،
ما همان گیاه،
همان آب،
همان سنگ،
همان من،
منی که در خواب دیدم آن بالا بودم،
سبک،
باد بودم،
با دو چشمی که زمان را می دید،
زمین را،
وهرگز از هم جدا نبودیم،
دیروز بودیم، فردا و امروز،
هم اینجا بودیم، هم آنجا،
و هیچ کجا شاید.
*
اینجا بلندترین شب سال است،
من بی نهایتِ تاریخم،
حضور ازلی،
وجود ابدی.
من اینجا هستم،
خودم: شب، زمان،زمین، همه.
هم گذشته ای که گذشت،
هم آینده.
من اینجا بودم،
هستم.
-من؟
-انسان!

پ.ن:
داشتم پست هایی رو میخوندم که که هیچ وقت پابلیششون نکردم. این هم یکی از اونها بود.بعضی هاش اینقد تلخ هستن که میترسم پابلیششون کنم...
داشتم آهنگ های فرانسوی گوش میکردم، خیلی زیاد. زبان زیبایی هست و آهنگ هاش دلنشین.
 داشتم به بازار وکیل فکر میکردم که کلی وقت هست میخوام برم ولی نمیخوام تنها برم، به عکسهایی که از تمام چیزای رنگی پنگیِ اونجا میخوام بگیرم، از درها و دیوارها، ازاون پیرمرد خمیده ی مهربونِ خیابون زند، اگه زنده باشه هنوز .
 بین من و بازار وکیل یه دنیا ترافیک فاصله انداخته و جاهای پارکی که همیشه پرن.اصلا یکی از رویاهام اینه که برم توی شهر آروم و خلوت زندگی کنم. من توی شهر خودم دورم از همه جا. هیچ وقت هیچ جا آروم نیست. فکر میکنم اگه اینجا بمونم، تمام جوونیم رو تو ترافیک پیر میشم، بیهوده، و هرروز بی اعصاب تر از دیروز. زندگی... زندگی ماشینیِ پرتنش و یا بی روح مجازی. واقعیتِ شلوغ با تنهایی، مجازی تنها تر.
فکر میکنم به آدم هایی که میان و بعد میرن. فقط همهمه هست...انگار«زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول» و از خودم هم. فاصله ها بیشتر میشن. لبخندها کمتر. آرامشی نیست. توی گرداب زندگی دست و پا میزنی  و با اینکه در قلب واقعه ای جدایی از همه دنیا. حرف میزنی با دهان بسته، بی نگاه، با دستهایی که مینویسن و شبکه های اجتماعی توهمی،این یعنی فن آوری یا زندگی مدرنِ انسان مدرن. یعنی «سلام خوبی خوبم بای» هم دیگه نیست. مینویسی با خودت، برای خودت. با هدفونی که میخوای جدات کنه از دنیای شلوغت، از تنش ها استرس ها درد ها از آدم ها توقع ها بی ملاحظگی ها شلوغی ها. از شهری که همه هم سن و سال تو ان و امکانات و فرصت ها محدود و این یعنی برای هرچیزی باید با تعداد بیشماری رقابت کرد، توی شهری که قانون قانون جنگله، راز بقا...قویترها زنده میمونن و ضعیف ها محکومن به فنا. شایستگی معنی نداره جز اینکه درد سرخوردگی رو تشدید میکنه. رویای ایرانی یعنی اینکه هرکس با هر حدی از هوش و توانایی میتونه به بهترین موقعیت ها برسه اگه پارتی داشته باشه، یا دور زدن رو خوب بلد باشه. دنیایی که ثبات،  معنایی نداره توش. قانون وظیفه ای نداره برای احترام یا کمک به تو، اینجا هم باید نامه هات رو با اتوماسیون پیگیری کنی، هم کاغذی وگرفتن هر امضا کلی پیرت میکنه. کمتر کسی لبخند هات رو برمی گردونه...همه خسته ان، مثل خودت. خودت که با خودت عهد کردی وا ندی، لبخندت رو از دست ندی. خودت که قول دادی به خودت که قوی بمونی و بجنگی تا نفس میکشی. میدونم یه وقتایی کم میاری. خسته میشی مریض میشی و وقتی درد داری لبخندت کمرنگ میشه. ولی عقب نکش. تو میتونی! هیچ دردی همیشگی نیست. هیچ وضعیتی. هیچ مشکلی. هیچ موقعیتی. زمان بیرحمانه زود میگذره ولی گذرش سخاوتمندانه ست، آخه اگه اینقدر زود فردا نمیشد زود میمردیم با درد ها یا غمهامون. خوبه که میگذره و هی فردا میشه.هی خوب میشیم، هی خسته و زود زود آخرش میشه. نمیشه یه لحظه هم دست کشید از تلاش. آدم با رکود زود میگنده،زنده زنده.
بیست و چهارمین آهنگ. هم صداش قشنگه، هم آهنگش هم کلماتش. میبینی؟ زندگی همیشه هم سخت نیست. یه چیزایی هست، یه وقتایی. تازه... دیدی یه وقتایی هست که آدم هیچ حسی نداره؟ هیچی. یه حالت مونوتون با افکاری که تو ذهنش میان و محو میشن. یعنی گاهی وقتها آدم غم نداره با اینکه نمیخنده. این ذهن، ذهن بیکران و آدم که اگه ذهنش رو در اختیار بگیره میبینه هیچ وقت ضعیف نیست. چطور میشه ضعیف بود وقتی که بیکرانی؟ وقتی با بیکرانی یکی هستی... نه. ببین حتی اگه دنیامون لجنزاره بازم مجبوریم شنا کنیم توش. خسته میشیم آره ولی همینه دنیا... باید جنگید...
پست هایی که هیچ وقت پابلیش نکردم. وقتی هم پابلیش میکنم معمولا جز خودم نمیخونه کسی، ولی اینقدر تلخن... اینقدر که خودم هم میترسم...شاید از اینکه یه وقت بوده که اینقدر غمگین بودم یا اینقدر خسته...اینقدر که خودمم میترسم وقتی دوباره میخونمشون ولی این خوبه که الان که دیگه اون حس رو ندارم و به خودم میگم«ببین! ببین الان خوبی» خب دیگه خوب بودن همینه. یکی از چیزایی که آدم توی لحظه ای بخاطرش تصمیم میگیره که حالش خوبه وقتی هست که مقایسه میکنه. خودش رو با خودش، خودش رو با بدبختی های بدتر از خودش، خودش رو با مواقع بدبختی خودش. ما بدبخت نیستیم چون هیچ وقت یه جور نیستیم. هیچ وقتم نبودیم. بعدنم نیستیم، حتی صبح که بیدار میشیم یه جور دیگه ایم.
وقتی میخوام زمان رو خوب درک کنم با مسافت میسنجمش. کمتر از دو ماه دیگه که 24 ساله میشم زمین 24 بار دور خورشید چرخیده. 24 سال خیلی نیست ولی چند کیلومتره؟ خیلی کیلومتر، خیلی. سرعت ها سرسام آوره. خیلی کیلومتر توی این سرعت تویه چشم به هم زدن میگذره. زنده بودن یعنی اینکه بجنبی سریع باشی تا میتونی نفس بکشی، مسافت ها کم نیست اگه فرصت ها کوتاه ست بخاطر اینه که سرعت بالاست...فقط وقتی قوی باشی و تلاش کنی میتونی به خودت ببالی وگرنه زنده زنده میگندی. باید آرمان های خودت رو داشته باشی، چشم اندازی برای فردات. زیبایی، هنر، دوست داشتن و دوست داشته شدن لازمن برای نگندیدن.باید به اصول انسانی پایبند باشی ولی دگم نه، این یعنی عقاید و افکارت در چارچوب یه ایسم (زمینی یا آسمونی!) نمیگنجن، تو توی همه ی ایسم ها میچرخی و بهترین حرفاشون رو انتخاب میکنی و فکر میکنی بهشون و همیشه حاضری تغییرشون بدی، کنارشون بذاری یا اگه فکر میکنی چیزی یا کسی رو بهتر میکنن تبلیغشون کنی.

دارم فکر میکنم به اینکه چقدر باید تلاش کرد و انرژی گذاشت تا از سد روزمرگی گذشت. با خودت باید بجنگی تا خسته نشی از آدم های هرروز، کارای هرروز و توی این کنش متقابل همیشه  باید حداقل 50 درصد انرژی لازم رو تو بذاری وگرنه هیچ تعاملی شکل نمیگیره. گاهی مجبوری بیشترانرژی بذاری. سخته خب، آره. ولی میتونی با خودت هم باشی ها. با خود خودت. ولی انفعال هم دلنشین نیست.منفعل که باشی دیگران همیشه انتخابت میکنن و منتخب بودن خوب نیست همیشه،گاهی مثل ضعفه، سخته و میبینی که دردسرهای انتخاب شدن اذیتت کرده چون مسئولیت هایی رو پذیرفتی در حالی که وظیفه ای نداشتی.
دیدی هر چیزی برای آدم تکراری و خسته کننده میشه؟گاهی حتی بهترین بودن، یا در مرکز توجه بودن، مهربون بودن. بعضی وقتا هست که دلت میخواد بد باشی بی اعتنا باشی، واسه خود خودت باشی خودت تنها و دور باشی، دورِدور از همه چیو همه کس. ولی این نیست طبیعت آدم، طبیعت آدم یه موجود اجتماعیه. تنوع خوبه،اما خودت باید ایجادش کنی. اگه نمیتونی غر نزن، بیشتر تلاش کن.
آهنگ چهلم. صداهایی هستند تو این دنیای پلید به لطافت صدای فرانسواز هاردی. خوب... اگه دنیا پلید مطلق بود تا حالا نسل بشر منقرض شده بود، اگه جای خوبی هم بود که دیگه دلیلی وجود نداشت برای مردن. همه چی نسبیه، همه چی.
هدفون رو برمیدارم،این هم شاهدی برای پایدار نبودن موقعیت ها:قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن تو آسمون هیچ ابری نبود ولی الان داره بارون میاد. گاهی به همین سادگی. دنیا پر از بدبختیه، اما نیک بختی چیزی نیست که در دنیای بیرون وجود داشته باشه، هیچ وقت نداشته...هرچی که هست دستکار ذهنه، ذهن. و شدنیه، همین.