Pages

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

مهمل نامه

.انگشتان پایم تا مغز استخوان سرد بود
:نوشتم
،پاییز کم کم تمام می شود
.بی ابر و بی باران
.چنار پشت دیوار اما هنوز خزان نکرده

.توهمات ذهنم از گوش هایم می تراود
.بوی پوچی تمام اتاق را گرفته
.از شر پلیدی ها به موسیقی پناه می برم

  .لعنت به تخیل میعادگاه امید و حماقت

، شک ندارم
،دیوانگانِ مهربانِ به ظاهربی احساسِ عاقل نما
 وقتی عقلشان زایل شد
،که می دویدند و ساعتِ روی دیوار از آنها جلو می زد
 .عقب می ماندند ودور و دورتر می شدند از مقصدی که  نمی شناختند
.ومهر ورزیدن آخرین حربه در برابر جور زمان و جبر روزگار بود

،مثل قلب و خون، از احساس پر و خالی می شوم
،شیفته و بیزار
.مردد و آرام

،من در آسمان می خزم
.بالهایم را به زمین می سایم

،با دلخوشی های احمقانه محزون می شوم
.از تردید های شیرینم شاد

،شاید... شاید حقیقت این است که در انتخاب راه و رسم آسوده زیستن
.حلزون های باغچه از من موفق ترند

،نمی خواستم در این جمجمه ی کریه مغز داشته باشم
اصلا چه فرقی هست بین دوست داشتن و دوست داشته شدن وقتی هیچ کدام به درک نمی آیند؟


شب  ها
،تاریکی موهایم را می کشد
.وچشمان پیتر کوئینت پلیدانه به من می خندند

  ،حرف هایی هستند که گفتنشان هیچ دردی را دوا نمی کند
،چه راحت است گفتنشان
.برای من که زبان گفتن درد های خودم را یاد نگرفتم

 ،سلول های خاکستری ام اینقدر تحلیل رفته
 ،که دل ببندم به سراب
.وپشت کنم به دریا

هیچ نمی دانم؛
،از فردا
،از تفاوتی که شاید با عقربه ثانیه شمارِ ساعت قرمزِ رویِ دیوار که سال هاست خوابیده داشته باشم
،واز جایگاهی که ندارم
.در قلبهایی که لمس می کنم

!نمی دانم
گوشتی که می خورم روح کدام گوسفند زبان بسته را در خود داشت؟
مرغ ها قبل از مرگ به چه چیزی فکر می کنند؟
لاشه ی متلاشی گربه  زیر چرخ های ماشین درد هم می کشد؟
،چه حسی دارد مردی که پیکر نیمه جانش سد معبر تماشاچیان احتضارش می شود
 یعنی درد تیغ اورا  از پا در می آورد یا زهر قساوت قلب؟
،درخت پرتقال برای به خاک رسیدن دانه هایش دعا هم می کند
یا می داند که همه شان در زباله ها می گندند؟
اصلا چرا سگ ها پاک و مطهرند؟

.نه...انگشتان من گرم نمی شوند
،آن چشم ها هنوز هم هستند
،آنجا
  ،درسایه ای که قهقهه می زند
،واز این تاریکی که  به موهایم چنگ می زند و به دستانم زخم
.بوی پوچی می آید

۱ نظر:

! گفت...

nemidoonam chera in tikke ro be khodam gereftam?!
شک ندارم
،دیوانگانِ مهربانِ به ظاهربی احساسِ عاقل نما
وقتی عقلشان زایل شد
،که می دویدند و ساعتِ روی دیوار از آنها جلو می زد
.عقب می ماندند ودور و دورتر می شدند از مقصدی که نمی شناختند
.ومهر ورزیدن آخرین حربه در برابر جور زمان و جبر روزگار بود