Pages

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

خودکار، سه تار یا نیچه...

اون قلم رو که دستت میگیری ولی کاری ازش بر نمیاد شاید یه سه تار میخوای که چشماتو ببندی و باهاش حرف بزنی یا شایدم یه گیتار الکتریک که بیفتی به جونش.
من میخوام دیگه فقط با نویسنده ها حرف بزنم، یعنی به جای اینکه در مورد چیزای تو ذهنم با کسی حرف بزنم تا حرفم اومد یه کتاب بردارم بخونم. یه کتاب از نیچه یا سارتر، یه نمایش از ادوارد آلبی یا هارولد پینتر، یه داستان از کافکا یا هدایت. اینجوری دیگه لازم نیست بعد از بیان دیدگاهم نصیحت بشم که افسرده نباش! حالا بیا توضیح بده که من افسرده نیستم دارم زندگیمو میکنم، کار میکنم درس میخونم موزیک،تفریح، دیدن دوستام، مقاله،ارائه، کنفرانس...همه چی... چجوری بگم اگه میگم که زندگی به نوعی پوچه و دنیا پَسته وآدم جماعت آش دهن سوزی نیست معنیش این نیست که یه بدبخت به اخر خط رسیده ام!من خوبم یعنی همونطوریم که باید باشم... اون تفکر منه اون یه قسمت از فلسفه ای هست که بهش معتقدم نه حس بیماری که زندگیمو احاطه کرده، چجوری توضیح بدم که آبسوردیسم واسه من ایدئولوژی نیست که بگی این روزا فراگیر شده و منم درگیرش شدم، ابسورد برای من یه واقعیته یه توصیف از زندگیه خودمه و همه ی آدم ها اونطوری که من میبینم. بابا چجوری بگم اینکه زندگی چنگی به دلم نمیزنه و از مردن هم ابایی ندارم معنیش این نیست که دلم میخواد خودکشی کنم!نه! خوبم حواسم هست که الکی نمیرم ولی اینایی که من حس میکنم اونی نیست که بقیه برداشت میکنن من یه چی دیگه تو کلّمه. چجوری بگم چی توی اون کله ست...اصلا چرا بگم وقتی باید بابتش اینقدر توضیح بدم آخرشم فقط تصویر یه افسرده ی به آخر خط رسیده بمونه ازم؟ باید سکوت کنم و نترسم از ساکت بودن... نباید بترسم از تنها موندن...بقیه هم تنهان...همه تنهان حتی اونایی که خودشون نمیدونن...حتی اونایی که فکر میکنن خیلی با هم و پشت همن...همه تنهان...هیچ کس همراه نیست.

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

معاملات انسانی


این روابط به ظاهر انسانی ِ بر پایه بده بستان خسته ام میکند گاهی. هر چه نگاه میکنم هیچ نمی بینم که رنگ و بوی معامله نداشته باشد. همیشه و در همه حال مشغول عمل کردن مطابق قرارداد های نوشته و نا نوشته ایم،حتی در رفاقت هایمان و نزدیک ترین وابستگی هامان.کلا همه زندگیمان قرارداد است، سنت هایمان، رسوممان، رفتارمان، قانونمان، حتی ناممان. اصلا خودمان هم قراردادیم، چون بچه ی پدرمان هستیم یا قبل از آن چون آدمیم باید چنین و چنان باشیم.طبیعی است دیگر، مگر جور دیگری هم میتواند باشد؟ اما اگر از من بپرسند میگویم بشر با این نوع تعامل و زندگی اجتماعی و خانوادگی اش، کلا با این طبیعتش و سبک زندگی اش، بهتراست برود بمیرد!
حتما این طبیعی است که هر جنبنده ای که موجود اجتماعی از آب در می آید باید روابطش با همنوعش بر پایه ی سود و زیان و بده بستان باشد. معامله وقتی سر می گیرد که پای نیازی در بین باشد و انسان هم که برای زنده ماندن، همه نیاز است.موجود اجتماعی متناسب با توانایی و نیازش خدمتی به همنوعش (همسر،فرزند،دوست، رئیس،مرئوس..) ارائه میدهد و در ازای آن توقع خدمتی دارد. ولی این شیوه بالذات پست است وبه نظر من فاقد ارزش اخلاقی است. شاید انسان به آن درجه از رشد اخلاقی نرسیده که روابطش صرفا بر اساس توجه به اموری ورای نیاز های روزمره زندگی اش باشد، خدمتش بی قصد و غرض،یا از روی محبت باشد، یادآوریش از دوستانش برای درخواست کاری نباشد. یعنی قانون بقا ایجاب میکند که انسان فعالیتش حول محور نفع شخصی بگردد ولی ...
اصلا این نزاع بر سر بقا، این طبیعی ترین تلاش برای ادامه زندگی چرا اینقدر بیهوده و پست است؟مگر زندگی چیست که تمام طبیعت به هر دری میزند تا حفظش کند؟ چرا وقتی دهانمان را میگیرند همه ی ما برای نفس کشیدن تقلا میکنیم؟ از لحظه ی نفس نکشیدن چه تعبیری داریم؟ یک عمر طوری زندگی میکنیم که آن یک لحظه را خودمان بسازیم،لحظه ای که بعضی دوست دارند وقتی فرا میرسد نگاه کنند به بچه ها و نوه هاشان که آن زندگی را که خیال میکنند خودشان در کالبد انها دمیده اند ادامه میدهند، بیشتر آدم ها حسرت میخورند که ای کاش جور دیگری زندگی کرده بودم،بعضی میخواهند ببیند آنچه برای دنیا گذاشته اند و رنج هایی که برده اند ارزشش را داشت؟ بودنشان اصلا درک میشود؟ وجودشان، نفس زیستنشان چه جایگاهی در جهان داشته؟
این همه تلاش فقط برای بقا وحفظ نسل ، این همه حب ذات... ولی فلسفه زیستن اگرفقط همین باشد...اگر به جز خودِ زیستن و زنده ماندن نباشد...چنگی به دلم نمیزند! شاملو را دوست میدارم که از معجزه کردن میگوید و ولایت والای انسان...ولی کو این والایی؟آن معجزه؟ انسانیت!!!
...
زيستن
و ولايت والاي انسان بر خاك را
نماز بردن ؛
زيستن
و معجزه كردن ؛
ور نه
ميلاد تو جز خاطره ي دردي بي هوده چيست
هم از آن دست كه مرگ ات ،
هم از آن دست كه عبور قطار عقيم استران تو
از فاصله ي كويري ميلاد و مرگ ات ؟
...
پ.ن: باز هم وقتی آدم هایی را می بینم که در اعتراض به مرگ نا حق یک بیگناه جان میدهند،یا دستکم آدم هایی که گاهی کودکان فقیر و گرسنه را به یاد می آورند و گره ای می افتد به پیشانیشان، از خودم میپرسم اگر آدم ها قابلیت انسانیت را دارند، پس چرا معمولا تمایلی به بروزش ندارند؟