Pages

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

یکی از تلخی های زندگیم این بوده که بسیار دوست داشته شده ام، اما اجازه ی دوست داشتن پیدا نکردم...
به هرحال... واسه من همیشه ابر و باد و مه و خورشید وفلک دست به دست هم دادن تا دوست داشتن و دوست داشته شدن دستاشون رو به هم ندن... ربع قرن میگذره بدون عشق... تو ربع قرن آینده حتما یه روزی میاد که با اطمینان بگم «منم دوستت دارم» و بدونم که میتونم تا هرزمانی که بخوام و هرچند بار که دلم بخواد این جمله رو تکرار کنم... 

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

Under Water

everything in the room moves gently, in your bed it feels like sailing on a calm sea, apples and pears sway back and forth inside the tableau on the wall which has changed from square to oval, shadows dancing, all moving in a harmonic slow motion mode... this is the world under water, but oxygen's available!

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

جوجه پنبه ای

«زندگی» رو تو یه کیسه پلاستیکی هم میشه حمل کرد و تو سطل زباله آشپزخونه تمومش کرد.
رد میشدم، واسه بچه هاشون جوجه ای پنبه ای و جوجه اردک خریده بودن...مثل بیست سال پیش خودم...هنوز هیچی عوض نشده ظاهرا...میشه زندگی های دیگه رو بازیچه کرد...

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

خستگی ها

به نظرم... وجه اشتراک همه ی اونایی که همه ی تلاششون رو میکنن تا این مملکت رو بذارن و برن، اینه که خیلی خسته هستن...همه ی مهاجرایی که تصمیم میگیرن و انتخاب میکنن برگردن خسته هستن، و همه ی اونایی که برمیگردن و ازاین کارشون پشیمون میشن هنوز هم خسته هستن... اما اونایی که میتونن یه جا بمونن و شکایتی هم ندارن... اونا رو نمیدونم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

من، خودم، من


من به خودم بد کردم. نه اینکه اشتباه کرده باشم... اشتباهی بودم... فکر میکردم خودمم ولی نبودم.اون بیرون یکی بود، نمی دونم کی... ولی من نبودم. من توی ذهن خودم بودم. توی ذهن خودم، من، من بودم. ولی اون بیرون یکی دیگه بود... انگار که جلو آینه ایستاده بودم ولی حس می کردم اونی که تو آینه هست انعکاس من نیست...تصویر من نیست... انگار که من دستم رو تکون میدادم و اون تصویر توی آینه پاشو... حالا حقیقت منم یا اونی که تو آینه ست؟ اون که تصویر من نیست. پس چیه و از کجا اومده؟ یه چیزی هست بلاخره اون تو هست، وجود داره... ولی اون که من نیستم! آخه چرا باید آدمی که توی روز روشن خودش رو جلوی آینه ی صاف و بی نقص قرار میده با تصویر خودش فرق داشته باشه؟ چکار کنم که حتی خودمم نمیتونم خودمو بیرون از خودم ببینم؟من تصویری که خودِ خودم رو منعکس نکنه نمیخواستم. اشتباهی شدم یه جاهایی یه جورایی. اصلا یه آینه ای میخوام که خود خودمو بهم نشون بده. نبود...نیست... هیچ آینه ای نیست. ولی من لازمش دارم. باید بفهمم اونی که توی آینه پیداش میشه چه فرقایی داره با خودم... درستش میکنم... ولی تقصیر منه یا آینه؟ من که تو ذهنم خودم بودم، خودِ خودم... کیه اون بیرون؟ من اشتباهیم یا آینه... می فهممش آخر...

برچسب ها: خودشناسی، تعارض، تناقض، وهم و خیال، سردرگمی، یأس، اعتراف، سوتفاهم، نسبیت، قضاوت، عدم دسترسی به واقعیت، 
 بی اطلاعی، نا کار آمدی زبان، تلاش، قصور، زندگی، آدم ها، دیوار، پل، خودشناسی II، حدیث نفس، :| ، :-؟ ، تغییر، مبارزه، رمزگشایی، تصمیم، پایان و شروع.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

وقتی کسی هست که غمگینه و تو هم از غمش غمگینی ولی هیچ راهی برای تسکین غمهاش نداری...نتیجه ش میشه استیصال...از نوع کشنده ش...

یه غمگین مستاصل...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

غول مرحله آخر

شایدم آدم نباید برای پیش روی زیادی عجله کنه...آخه دنیا کُرویه،هرچی بیشتر جلو بره زودتر میرسه به جای اول... سرخورده میشه. بهتره یه مسیر کوتاه رو خوب بره جلو تا اینکه بخواد همش به فکر تموم کردن یه راه طولانی باشه. آخه آخرش چیز خاصی نیست، مثل یه بازی کامپیوتری میمونه که هر مرحله ش رو رد میکنی به شوق اینکه برسی به غول مرحله آخر، ولی غول رو هم که رد میکنی، باز انگار...نمیدونم... هیچی نبود...قانع کننده نبود...اَه اصلا بریم یه بازی دیگه.

پنج سالگی

در زندگی هر آدمی زمانی هست که او دربرابر مرگ آغوش میگشاید. فقط بستگی دارد به اینکه چه لحظه ای احساس میکند طبیعت وشرایط بر او چیره شده و دیگر نه راه گریزی هست نه دلیلی برای مقاومت. اما نه. به همین سادگی هم نیست. لحظه ای که آدم دیگر  برای زندگی تقلا نمی کند، که با اطمینان خاطر به دنیای آشنا پشت میکند و به استقبال ناشناخته ای اسرار آمیز میرود در نوع خود دهن کجی به طبیعت هم هست، چیرگی به آنچه که طبیعی ست، گونه ای اعمال اراده، قدرت. لحظه ای هست که آدم هم مقهور است هم قاهر. تمام می شود ولی انگار هنوز تمام نشده به جای اولش بر می گردد، به نقطه اول. آیا لحظه ای که متولد شده بود احساس غریبی   داشت؟ نوزادی بوده که در برابر تولد مقاومت کرده باشد یا خودخواسته در بدو ورودش به دنیا نفس نکشیده باشد؟
 بودن و نبودن.
دستکم یکبار این حس را تجربه کردم، وقتی پنج ساله بودم ومیان موجهای دریای شمال گیر افتادم. انگیزه ای برای تلاش و تقلا نبود. چشم هایم را بستم. همینطور که روی شن ها به سمت دریا کشیده میشدم احساس آرامش میکردم. در ذهنم «تمام شدن» را تکرار میکردم.حسش میکردم. من مُردم. نه ترسی بود نه حسرتی. نبودن را پذیرفته بودم، پذیرشی که به من احساس قدرت می داد. مثل زندگی بود. مثل نفس کشیدن. کاملا طبیعی. مثل وقتی که آدم چشمشهایش را میبندد تا بخوابد و لحظه ای هست که درست بین هوشیاری و خواب حد فاصل میشود،همان لحظه ای که تا هوشیاریم درکش نمیکنیم و وقتی بخواب میرویم فراموشش میکنیم. گویا مرگ مثل همین لحظه هست. وقتی ما را احاطه میکند و راه گریزی نیست، وقتی پذیرفته میشود نه درد دارد نه نگرانی.آنقدر ساده اتفاق می افتد که انگار نفس دیگری کشیده ایم، انگار ناخوداگاه پلک زدیم یا به سمتی نگاه کرده ایم و چشمانمان آنچه را در گستره بینایی ما قرار می گیرد دیده است.
 هر انسانی در چه لحظه ای و تحت چه شرایطی مقهور طبیعت میشود؟ چه لحظه ای احساس میکند که باید چشم هایش را ببندد و منتظر خواب باشد؟ وقتی موجی احاطه اش میکند؟ ضربه ای به سرش میخورد؟ یا غم و رنجی از پای درش می آورد؟ میدانم که همیشه لحظه ای، کسری از ثانیه ای هست که محتضر تسلیم میشود و در عین حال زندگی را تسلیم میکند، لحظه ای که میپذیرد و آرام چشمهایش را میبندد، حتی اگر زمان برای بسته شدن پلک هایش کافی نباشد. لحظه ای که اگر پس از آن بازگشتی نباشد، تا ابدیت طول میکشد، نه دردی دارد نه حسرتی. من اینطور حس میکنم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

منطقِ خونخوار

دنیا خیلی کوچیکه برای اونایی که بیشتر از حرف زدن فکر میکنن،که با سکوتشون فکر میکنن، با نگاهشون فکر میکنن، برای احساسشون هم حتی فکر میکنن و در کمال بدبختی یا شاید خوشبختی اما قطعا با نهایت تاسف، این قابلیت رو دارن که همه جوره احساسشون از منطقشون تبعیت کنه... اونوقت گاهی حس یه آدمی رو پیدا میکنن که بخواد گریه کنه ولی تو چشاش غده اشک نداره! خیلی وقتا هست که تو دلشون پر همهمه ست و چهره...معلومه دیگه،بی تفاوت، کاملا.
بله...دنیا کوچیکه اینقد که برنامه هاشون اون تو جا نمیشه، آدم هایی که میتونن دوستشون داشته باشن هم جا نمیشن اونجا که. اصلا مگه چندتا از این آدم ها هست برای اونایی که دنیا براشون کوچیکه؟
بگذریم!
امان از آدم هایی که نگرانن، همش فردا رو میبینن... اونایی که لحظه ی پیش براشون مرده و به تاریخ پیوسته...اونایی که میتونن تا سر حد مرگ بترسن و جیغ نکشن، که میتونن به سرسختی گربه باشن ولی اندازه ی یه جوجه ظریف و آسیب پذیر به نظر بیان! خب دیگه قدرت آدم، همش که نه، بیشترش ولی، به ذهنش هست، به فکرش، به اینکه تو کلش چی میگذره و چقد میتونه اون چیزی رو که در ذهن داره به دنیای بیرون اعمال کنه...
منطق...منطقی که انگیزه تلاش برای هر چیز غیر منطقی رو از آدم میگیره! پس تکلیف دیوونگی چی میشه؟ یه کم دیوونگی، یه کم هیجان، یه کم اشتباه... چه منطقیه آخه چه منطق سنگدلی... پس تکلیف احساس چی میشه؟ اصلا کار دنیا کجاش معقوله که این آدم ها همش محکومن به تعقل؟

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

آلت قتاله II

آنچنان تیز و سریع فرود آمد
که حنجره مان
آهی حتی
برنیاورد.
که زمان برای درک عمق فاجعه
به اندازه نبود.
نه...
جای شکوه نبود.

*
ما مقتولین روزگار،
با قاتل خود عشق باختیم؛
در ثانیه های احتضارکه عمرش میخواندیم
وقتلگاهی که زمین زیبایمان بود.

ما برای ادای «بیرحم»
در حرف «ب» ماندیم،
که زمان کوتاه بود
و زندگی بُران.

مرگمان را زیر تیغ زیستیم،
خونمان را گاه خندیدیم وگاه گریستیم،
ونفهمیدیم
که زندگی،
خود،
 آلت قتاله بود.


۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

آلت قتاله




زندگی آلت قتاله بود
آنچنان تیز وسریع فرود آمد
که حنجره مان
 آهی حتی
 برنیاورد
و زمان برای ادای واژه ای
  چون "بیرحم"
حتی
 به اندازه نبود.
*
ما مقتولین روزگار،
با قاتل خود عشق باختیم
در فرصتی که عمرش میخواندیم
و برای ادای "بیرحم" در حرف "ب" ماندیم
که زمان کوتاه بود
و زندگی بُران
زیر تیغ خندیدیم و گریستیم
و نفهمیدیم
که زندگی خود آلت قتاله بود

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

سرگذشت

سرزمینی که زیباست،
میان حجم خاکستریِ همیشه مواجی
 به نام خزر
و خلیجی که نامش...
چه فرقی میکند؟
هر چه باشد.
سرزمین هشتاد و هشت های سرخوردگی،
 که وطن در آن واژه ای مکرر است،
اما...
بی معناست!
*
نواختن کوس جنگ
و نوشیدن جام زهر
راه کوتاه بود
اما زمان دراز.

همین جا زاده شدم،
نجوای بمب ها در گوش مادرم،
زنانی که جیغ میکشند،
طنینِ آژیر خطر،
وضعیت : قرمز.
*
بیست وچهار!
زمینِ من
همین روزها،
بیست و چهار بار خورشیدش را دور زده
و هنوز
وضعیت... قرمز.
وطن... بی معنا.
در افق های دوردست،
خوشه هایی از بمب می درخشند!
بر خیابان ها،
بوته هایی از خون روییده!
و گل های لبخند پشت میله ها!
*
حنجره ام درد می گیرد
از حرف هایی که نمیتوان گفت.
گوشم
از صداهایی که نمی شود شنید.
چشمانم...
بگذریم!
همیشه بهانه ای هست،
برای نبودن، نگفتن، ندیدن!
مانعی،
پیچشی در کار،
دلیلی برای اجتناب از بیان ساده ترین حرف!
چرا که نه؟
اینجا،
پیش پنداشت و سوء برداشت
عاشقانه می آمیزند!
و ترس، تنهایی و بیگانگی،
همه
زاده ی این یگانگی ست!
*
سقف تاریک اتاق من
گاهی
تا صبح طول می کشد،
ولی هربار...
پلک های خاطره به خواب فرو می افتند...
ستاره ها به خوابم فرو می چکند...
رویا می تراود از روزنه های این سقف...
و فردا، امروز دیگری نیست!

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

از زمین و زمان

فصل یکنواختی و درازنای سرما،
سردِ گزنده،
 سردِ شیرین.
دیوارهای بلورآجین،
بین من و من،
تو و من،
تو و تو.
*
زمین هنوز هم میچرخد،
سالی دو بار انقلاب میکند،
و هر سال شبی دارد که بلند است.
و فردایش زودتر اول دی ماه میشود.
*
یلدا طولانی بود،
مثل شب های دیگر،
شب های پارسال،
صد سال پیش،
حتی هزاران سال پیشتر،
همان شب هایی که دایناسورها دنبال غذا میگشتند!
دایناسورها نمی میرند!
 از ما بودند،
ما از آنها،
از خزه ها، دانه ها، زنبور، علف،
و حفره ای که روزی شهاب سنگی بوده--
تکه ای زندگی از آن سوی هستی.
زمین هم که همان زمین،
ما همان گیاه،
همان آب،
همان سنگ،
همان من،
منی که در خواب دیدم آن بالا بودم،
سبک،
باد بودم،
با دو چشمی که زمان را می دید،
زمین را،
وهرگز از هم جدا نبودیم،
دیروز بودیم، فردا و امروز،
هم اینجا بودیم، هم آنجا،
و هیچ کجا شاید.
*
اینجا بلندترین شب سال است،
من بی نهایتِ تاریخم،
حضور ازلی،
وجود ابدی.
من اینجا هستم،
خودم: شب، زمان،زمین، همه.
هم گذشته ای که گذشت،
هم آینده.
من اینجا بودم،
هستم.
-من؟
-انسان!

پ.ن:
داشتم پست هایی رو میخوندم که که هیچ وقت پابلیششون نکردم. این هم یکی از اونها بود.بعضی هاش اینقد تلخ هستن که میترسم پابلیششون کنم...
داشتم آهنگ های فرانسوی گوش میکردم، خیلی زیاد. زبان زیبایی هست و آهنگ هاش دلنشین.
 داشتم به بازار وکیل فکر میکردم که کلی وقت هست میخوام برم ولی نمیخوام تنها برم، به عکسهایی که از تمام چیزای رنگی پنگیِ اونجا میخوام بگیرم، از درها و دیوارها، ازاون پیرمرد خمیده ی مهربونِ خیابون زند، اگه زنده باشه هنوز .
 بین من و بازار وکیل یه دنیا ترافیک فاصله انداخته و جاهای پارکی که همیشه پرن.اصلا یکی از رویاهام اینه که برم توی شهر آروم و خلوت زندگی کنم. من توی شهر خودم دورم از همه جا. هیچ وقت هیچ جا آروم نیست. فکر میکنم اگه اینجا بمونم، تمام جوونیم رو تو ترافیک پیر میشم، بیهوده، و هرروز بی اعصاب تر از دیروز. زندگی... زندگی ماشینیِ پرتنش و یا بی روح مجازی. واقعیتِ شلوغ با تنهایی، مجازی تنها تر.
فکر میکنم به آدم هایی که میان و بعد میرن. فقط همهمه هست...انگار«زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول» و از خودم هم. فاصله ها بیشتر میشن. لبخندها کمتر. آرامشی نیست. توی گرداب زندگی دست و پا میزنی  و با اینکه در قلب واقعه ای جدایی از همه دنیا. حرف میزنی با دهان بسته، بی نگاه، با دستهایی که مینویسن و شبکه های اجتماعی توهمی،این یعنی فن آوری یا زندگی مدرنِ انسان مدرن. یعنی «سلام خوبی خوبم بای» هم دیگه نیست. مینویسی با خودت، برای خودت. با هدفونی که میخوای جدات کنه از دنیای شلوغت، از تنش ها استرس ها درد ها از آدم ها توقع ها بی ملاحظگی ها شلوغی ها. از شهری که همه هم سن و سال تو ان و امکانات و فرصت ها محدود و این یعنی برای هرچیزی باید با تعداد بیشماری رقابت کرد، توی شهری که قانون قانون جنگله، راز بقا...قویترها زنده میمونن و ضعیف ها محکومن به فنا. شایستگی معنی نداره جز اینکه درد سرخوردگی رو تشدید میکنه. رویای ایرانی یعنی اینکه هرکس با هر حدی از هوش و توانایی میتونه به بهترین موقعیت ها برسه اگه پارتی داشته باشه، یا دور زدن رو خوب بلد باشه. دنیایی که ثبات،  معنایی نداره توش. قانون وظیفه ای نداره برای احترام یا کمک به تو، اینجا هم باید نامه هات رو با اتوماسیون پیگیری کنی، هم کاغذی وگرفتن هر امضا کلی پیرت میکنه. کمتر کسی لبخند هات رو برمی گردونه...همه خسته ان، مثل خودت. خودت که با خودت عهد کردی وا ندی، لبخندت رو از دست ندی. خودت که قول دادی به خودت که قوی بمونی و بجنگی تا نفس میکشی. میدونم یه وقتایی کم میاری. خسته میشی مریض میشی و وقتی درد داری لبخندت کمرنگ میشه. ولی عقب نکش. تو میتونی! هیچ دردی همیشگی نیست. هیچ وضعیتی. هیچ مشکلی. هیچ موقعیتی. زمان بیرحمانه زود میگذره ولی گذرش سخاوتمندانه ست، آخه اگه اینقدر زود فردا نمیشد زود میمردیم با درد ها یا غمهامون. خوبه که میگذره و هی فردا میشه.هی خوب میشیم، هی خسته و زود زود آخرش میشه. نمیشه یه لحظه هم دست کشید از تلاش. آدم با رکود زود میگنده،زنده زنده.
بیست و چهارمین آهنگ. هم صداش قشنگه، هم آهنگش هم کلماتش. میبینی؟ زندگی همیشه هم سخت نیست. یه چیزایی هست، یه وقتایی. تازه... دیدی یه وقتایی هست که آدم هیچ حسی نداره؟ هیچی. یه حالت مونوتون با افکاری که تو ذهنش میان و محو میشن. یعنی گاهی وقتها آدم غم نداره با اینکه نمیخنده. این ذهن، ذهن بیکران و آدم که اگه ذهنش رو در اختیار بگیره میبینه هیچ وقت ضعیف نیست. چطور میشه ضعیف بود وقتی که بیکرانی؟ وقتی با بیکرانی یکی هستی... نه. ببین حتی اگه دنیامون لجنزاره بازم مجبوریم شنا کنیم توش. خسته میشیم آره ولی همینه دنیا... باید جنگید...
پست هایی که هیچ وقت پابلیش نکردم. وقتی هم پابلیش میکنم معمولا جز خودم نمیخونه کسی، ولی اینقدر تلخن... اینقدر که خودم هم میترسم...شاید از اینکه یه وقت بوده که اینقدر غمگین بودم یا اینقدر خسته...اینقدر که خودمم میترسم وقتی دوباره میخونمشون ولی این خوبه که الان که دیگه اون حس رو ندارم و به خودم میگم«ببین! ببین الان خوبی» خب دیگه خوب بودن همینه. یکی از چیزایی که آدم توی لحظه ای بخاطرش تصمیم میگیره که حالش خوبه وقتی هست که مقایسه میکنه. خودش رو با خودش، خودش رو با بدبختی های بدتر از خودش، خودش رو با مواقع بدبختی خودش. ما بدبخت نیستیم چون هیچ وقت یه جور نیستیم. هیچ وقتم نبودیم. بعدنم نیستیم، حتی صبح که بیدار میشیم یه جور دیگه ایم.
وقتی میخوام زمان رو خوب درک کنم با مسافت میسنجمش. کمتر از دو ماه دیگه که 24 ساله میشم زمین 24 بار دور خورشید چرخیده. 24 سال خیلی نیست ولی چند کیلومتره؟ خیلی کیلومتر، خیلی. سرعت ها سرسام آوره. خیلی کیلومتر توی این سرعت تویه چشم به هم زدن میگذره. زنده بودن یعنی اینکه بجنبی سریع باشی تا میتونی نفس بکشی، مسافت ها کم نیست اگه فرصت ها کوتاه ست بخاطر اینه که سرعت بالاست...فقط وقتی قوی باشی و تلاش کنی میتونی به خودت ببالی وگرنه زنده زنده میگندی. باید آرمان های خودت رو داشته باشی، چشم اندازی برای فردات. زیبایی، هنر، دوست داشتن و دوست داشته شدن لازمن برای نگندیدن.باید به اصول انسانی پایبند باشی ولی دگم نه، این یعنی عقاید و افکارت در چارچوب یه ایسم (زمینی یا آسمونی!) نمیگنجن، تو توی همه ی ایسم ها میچرخی و بهترین حرفاشون رو انتخاب میکنی و فکر میکنی بهشون و همیشه حاضری تغییرشون بدی، کنارشون بذاری یا اگه فکر میکنی چیزی یا کسی رو بهتر میکنن تبلیغشون کنی.

دارم فکر میکنم به اینکه چقدر باید تلاش کرد و انرژی گذاشت تا از سد روزمرگی گذشت. با خودت باید بجنگی تا خسته نشی از آدم های هرروز، کارای هرروز و توی این کنش متقابل همیشه  باید حداقل 50 درصد انرژی لازم رو تو بذاری وگرنه هیچ تعاملی شکل نمیگیره. گاهی مجبوری بیشترانرژی بذاری. سخته خب، آره. ولی میتونی با خودت هم باشی ها. با خود خودت. ولی انفعال هم دلنشین نیست.منفعل که باشی دیگران همیشه انتخابت میکنن و منتخب بودن خوب نیست همیشه،گاهی مثل ضعفه، سخته و میبینی که دردسرهای انتخاب شدن اذیتت کرده چون مسئولیت هایی رو پذیرفتی در حالی که وظیفه ای نداشتی.
دیدی هر چیزی برای آدم تکراری و خسته کننده میشه؟گاهی حتی بهترین بودن، یا در مرکز توجه بودن، مهربون بودن. بعضی وقتا هست که دلت میخواد بد باشی بی اعتنا باشی، واسه خود خودت باشی خودت تنها و دور باشی، دورِدور از همه چیو همه کس. ولی این نیست طبیعت آدم، طبیعت آدم یه موجود اجتماعیه. تنوع خوبه،اما خودت باید ایجادش کنی. اگه نمیتونی غر نزن، بیشتر تلاش کن.
آهنگ چهلم. صداهایی هستند تو این دنیای پلید به لطافت صدای فرانسواز هاردی. خوب... اگه دنیا پلید مطلق بود تا حالا نسل بشر منقرض شده بود، اگه جای خوبی هم بود که دیگه دلیلی وجود نداشت برای مردن. همه چی نسبیه، همه چی.
هدفون رو برمیدارم،این هم شاهدی برای پایدار نبودن موقعیت ها:قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن تو آسمون هیچ ابری نبود ولی الان داره بارون میاد. گاهی به همین سادگی. دنیا پر از بدبختیه، اما نیک بختی چیزی نیست که در دنیای بیرون وجود داشته باشه، هیچ وقت نداشته...هرچی که هست دستکار ذهنه، ذهن. و شدنیه، همین.