چه حسی داشتی اگه تمام کودکیت مجبور بودی خیابون ها رو گز کنی برای فروختن واکس؟ اگه اونوقت که باید تو تخت گرم و نرمت بودی و به قصه ی مامان گوش میدادی، مجبور بودی سر چارراه به مردم التماس کنی «جون بچت ازم فال بخر»...اگه به جای اینکه فکر کنی به یه بازی جدید، یا یه راه جدید واسه شیطنت، همش تو این فکر بودی که کی این لواشکا تموم میشه برم خونمون؟ اگه تو سن شیش سالگی یاد گرفته بودی که بگی« دعات میکنم»...اگه کودکیت این بود حالا که بزرگ شدی چه حسی داشتی؟کی بودی؟ اصلا هیچوقت کودک بودی؟
...
...