Pages

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

کودکانی که کار میکنند...

چه حسی داشتی اگه تمام کودکیت مجبور بودی خیابون ها رو گز کنی برای فروختن واکس؟ اگه اونوقت که باید تو تخت گرم و نرمت بودی و به قصه ی مامان گوش میدادی، مجبور بودی سر چارراه به مردم التماس کنی «جون بچت ازم فال بخر»...اگه به جای اینکه فکر کنی به یه بازی جدید، یا یه راه جدید واسه شیطنت، همش تو این فکر بودی که کی این لواشکا تموم میشه برم خونمون؟ اگه تو سن شیش سالگی یاد گرفته بودی که بگی« دعات میکنم»...اگه کودکیت این بود حالا که بزرگ شدی چه حسی داشتی؟کی بودی؟ اصلا هیچوقت کودک بودی؟
...

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

دنیای بچه ها

دزدانه به دیالوگ دوتا دختر دبستانی گوش میدادم:
-قراره وقتی بزرگ شدم بفرستنم خارج پیش عموم درس بخونم
-پس کی میخوای ازدواج کنی؟
-اَه هیچ وقت هیچ وقت همچین کاریو انجام نمیدم
-پس میخوای ترشیده بشی
-نه خیرم.میخوام دکترامو بگیرم که آدم خودم باشم.به ازدواجم نیاز ندارم
-میخوای دکترای چی بگیری؟
-مغز و اعصاب
-دلشو داری؟
-آره، یه بار بینی خودم شکسته برا همین به این قضیه خیلی واردم

پ.ن:عاشق اینم که یواشکی به حرف های بچه ها بین خودشون گوش کنم!