Pages

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

کوسه

در خواب همه ی دنیایم اقیانوس تاریکی بود که می بایست از دست کوسه هایش می گریختم.
با اینکه نزدیک بینم ،چشم هایم مثل چشمان عقاب تیز است برای دیدن مهربانی و قصور آدم ها.همان لحظه ای که یک لبخند از دل برآمده پلیدی دنیا را از یادم می برد،  نگاه بی تفاوتی نا امیدم می کند. نگا ه ها با من حرف میزنند. زبان چشم ها را بلدم، زبان دست ها ،زبان دلی که پشت کلمات پنهان می شود. تضاد های این دنیای متناقض نما در برابر دیدگانم می رقصند. تضاد لب ها و قلب ها، تضاد چهره ها و فکر ها.
وقتی آرزوهایم را مرور می کنم دنیا برایم کوچک می شود ، زندگی به اندازه ی یک لحظه کوتاه می شود و آدم ها تا ابدیت دور. 
در اقیانوسم که دست و پا می زنم، مهربان ترین دست هایی که می شناسم  می آیند ومرا از آب می گیرند و تا آستانه ی غرق شدنی دیگر رهایم می کنند وباز همان و دوباره همان.
کاش غرق شدنی در کار نبود.
آدمم ،در این جایی که به نام دنیا می شناسمش.
 چشم هایم را نمی خواهم. 
 میترسم. 
می ترسم که همه عمر نقاب به چهره داشته باشم و حرفایی بزنم که از من نیست. اگر آدمی بودن چنین است من از خودم می ترسم.
آدم ها ،این فرزندانی که فقط چنگ می زنند به چهره ی فرسوده ی زمین مادر،این فرزندان ناخلف،مگر نمی دانند که زندگی جز مسیر رسیدن به مرگ نیست؟ کاش با دستان گشوده  به مهربه سویش برویم ،با عشق، با قدم های آرام وبی ریا، تا یاد بگیریم در پایان  این راه عجیب مرگ را چگونه باید در آغوش گرفت.