Pages

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

تو برده ی منی: پی نوشتی در باب اعتراض و ترس!

تو را خواهم برد،
به فرودست‌ترین سرزمین رکود،
وبه گنداب انفعال خواهمت نشاند.
جامه‌ سرد ریا به تو خواهم پوشاند،
و تلخ زهر سکوت به کام تو خواهم ریخت.

پس،
سکوت خواهی‌ کرد،
سرد خواهی‌ شد،
تلخ خواهی‌ بود،
راستی‌ از وجود تو رخت خواهد بست.

نگاه کن!
        می لرزی،
                 می گریی.

وقتی نگاهت می کنم،
چشم های مضطربت راپنهان می کنی،
پشت دیوار های سست دروغ.

تو اندیشه رادرکوره راه های سرگشتگی به خود رها خواهی‌ کرد،
و چشم هایت را بر بی‌ عدالتی خواهی‌ بست،
چنانچه من اراده کنم.

تو تحت امر منی‌،
تو برده ی در زنجیر منی‌،
دست پرورده ی من،
من...من...
من ارباب تو ام،
نگاه کن!
من ترس توام،
ترس،
ترس تو.

پ.ن:
چرا در جامعه ی ما عموما فرهنگ اعتراض وجود ندارد؟
بارها دیده‌ام که خیلی‌‌ها از مسئله ای ناراضی هستند ولی‌ همین که فرصت ابراز نارضایتی برایشان فراهم می شود سکوت می کنند. اولین بار که توجهم به این موضوع جلب شد وقتی‌ بود که قبل از شروع کلاس‌ پانزده دقیقه سوار سرویس دانشگاه منتظر تشریف فرمایی راننده محترم بودم که کمی‌ آن طرف تر گرم صحبت با همکارانش بود. اتوبوس پر بود از دانشجوهای شاکی‌ که چرا راننده به جای حرف زدن کارش را انجام نمی دهد. بالاخره حضرت والا آمد ولی هیچ کس حرفی‌ نزد. اتوبوس  بالای تپه متوقّف شد و در یک چشم به هم زدن همه پیاده شدند و دویدند به سمت کلاس هایشان. از درب جلو که پیاده شدم محترمانه از راننده خواستم که لطف کنند و طبق مقررات سر پنج دقیقه حرکت کنند تا کلاسمان را از دست ندهیم. راننده که از شدت خشم رنگ به رنگ شده بود درصبح روشن آفتابی مستقیم به چشم های من نگاه سرزنش آمیزی کرد و گفت که از اول صبح تا حالا هر پنج دقیقه یک اتوبوس حرکت کرده و من که خودم دیر آمده ام بی جهت ایشان را زیر سوال برده ام " دفعه ی دیگه زودتر بیا خانم اگه می خوای دیرت نشه" به اتوبوس خالی که نگاهی انداختم کم مانده بود باورکنم که دچار توهم شدم و بی جهت به راننده ی وظیفه شناس تذکر دادم...
کاش فقط یک نفر دیگر هم از این همه دانشجوی شاکی مانده بود وتنها با سر تاییدم می کرد که مثل دروغگو ها و متوهم ها به نظر نیایم و راننده اینطور با حاشا کردن سنگ روی یخم نکند آخر... من فقط یک نفر بودم نه بیشتر،با این سوال که چرا؟


دوست عزیزی از ترس می گفت از ترسی که بر زندگی آدم های دورو برش سایه انداخته و وادارشان می کند به دروغ گویی و پنهان کاری و دغل بازی. آدم هایی که خودشان را با محدودیت هایی که از سر ترس برای خود قایل می شوند می آزارند. آدم هایی که ترس جزئی از وجودشان شده و هر کجای این کره خاکی می روند رهایشان نمی کند.

شاید در جامعه ی در حال گذار جهان سومی  -که در آن زندگی صحنه ی تعارض آداب نو و رسوم کهنه و سنت و مدرنیته،و محیط دستخوش زور و استبداد و قوانین نپذیرفتنی است-  آدم ها ترسو می شوند. آدم هایی که مدام باید نگران تخطی نکردن از قیود و قوانین نوشته و نا نوشته ی نا عادلانه باشند ترس جزئی از وجودشان می شود- ترس از خلاقیت و نو آوری، دگر اندیشی، راست گویی، اعتراض، خطر کردن، اعتماد به دیگران، پرسیدن،دانستن و گفتن.
شاید بیشتر ترس های من از اینجا ناشی می شوند که در اجتماع همیشه و همه جا نتوانستم خودم باشم.حرف هایی داشتم که نتوانستم همه جا و به همه کس بگویم. رنگ هایی بوده که نتوانستم بپوشم . فکرهایی بوده که نباید به زبان می آورده ام. باید خیلی مراقب می بودم، همیشه همه جا از کودکی. شاید ترس در من رخنه کرده ولی حالا که از ترس خودم آگاهم می خواهم دورش کنم، کنارش بزنم، شکستش بدهم.سخت می شود جرات آزاد زیستن و آزاد اندیشیدن یافت.سخت است ولی می شود.