Pages

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

خواب به خواب

‏«مرنجان دلت را خدا را...رها کن غمت را رها کن...»
بلعیدن شب با موزیک،
بالا آوُردنش رو کاغذ،
چارراه زند،سینما پرسیا،
اون پیرمردی که باکتف شکسته خط مینوشت.
«برام یه ساندویچ میخری؟»:
یه بچه با صدای گریه ای همونجا گفت،
با صورت کثیف.

خیلی خوب دیگه،
بخوابم؟
‏«لالالالا...لالالالی...»
خطاطِ فقیر،
هنرمندِ پیر،
کتفِ شکسته،
شکمِ گرسنه،
‏«خانوم...ساندویچ...خانوم...ســــــــــــــــــــ... »
خواب به خواب برم...


۱ نظر:

مهرزاد گفت...

همین تلخا میمونن توی ذهن چرا