Pages

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

حکایت

مردن آغاز کردیم از آن دم که زاده شدیم.
*
زمان گذشت
در یک سرانگشتّ لمسِ هوا،
یک نفس بوییدنِ سیب،
یک گوش سپردن به سکوت،
یک دهان آواز کردنِ ذهن،
سوت زدن با قناریِ اسیر،
حسرت چشیدنِ رنگ،
دیدنِ طعمِ زلالیِ آب،
وپوزخندی به وقاحتِ روزگار.

زمان گذشت
زمان گذشت و بر ما،
از نیک و از بد،
هیچ کم نگذاشت.
*
زنده بودیم و مُردگی کردیم،
مرگ را زیستیم،
درد را به خود تنیدیم.
دست در دست زوال،شانه به شانه دویدیم،
یک نقطه یک لحظه یک نفس ایستادیم،
در آغوشش فشردیم.
پس
نگاه از چشم هایمان گریخت،
صداخاموش شد،
اندیشه پر کشید.
زمان از فضا گسست و هر ثانیه چون بلور خشکید و به هر سو لغزید.
*
در بستر بی کرانی و تبلورِ زمان،
عبور می کنیم
اینک
با رعد از آسمان،
از خاک با باران،
از هوا با نور.

مثل هوا از هر حنجره عبور می کنیم
و چون صدا از هر دریچه به گوش می رسیم.

بن بست

دارم رو به زوال می رم.
چی به سر تخیلم میاد؟
اوه نه...خودم می دونم.خودم می دونم