Pages

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

همین چند دقیقه پیش!

داشتم از مسیر همیشگی بر می گشتم به سمت خانه. شلوغ بود انگار، مجبور شدم چند بار ناگهانی ترمز بگیرم. یک لحظه دیدم بی حرکت ایستادم و ماشین ها از دو طرفم حرکت می کنند. باز راه افتادم، جلوم را خوب نمی دیدم.یک دفعه فهمیدم روی صندلی عقب نشستم، پشت سر راننده. "من چرا دارم از این پشت رانندگی میکنم؟ اَه باید بزنم کنار" راهنما زدم، کنار میدان ایستادم. در عقب را باز کردم، پیاده شدم. میخواستم در جلو را باز کنم دیدم یکی پشت فرمان نشسته! " این دختره اینجا چکار میکنه؟" دقت کردم. شبیه خودم بود. جلو را نگاه میکرد.ترسیدم. دستم را روی شیشه گذاشتم و صورتم را چسباندم."این که خودمم!!!" منِ بیرون سرش تیر کشید. دستش را پشت سرش گذاشت. پر از خون بود. "دیدی به همین راحتی مردم؟"چند قدم جلو رفت.وقتی داشت روی زمین دراز میکشید صورتش حالتی داشت که انگار تمام دنیا، تمام زندگی اش روی سرش آوار شده بود.صدایش تلفیق گریه و فریادی که خفه شده و هیچ کس نمیشنود، مثل آدمی که حنجره ندارد یا لال شده یا زیر آب گیر کرده. حسش حس هراس نبود، ترس هم نه. حس آدمی بود که تراژدی را زندگی کرده و در یک لحظه به پایانی کمیک رسیده.پایانی آبسورد بر همه ی آبسوردیته ی زندگی. همین چند دقیقه پیش بود، بیدار شدم.

پ.ن: وقتی خواب ها از بیداری تلخ تر میشوند.