Pages

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

بی خاطره تو دست باد

پری خسته بود. دستاشو باز کرد. بالا رو نگاه کرد. سیاهی دید. باد پیچید لای موهاش...هوو...پری دیگه هیچی‌ ندید. چشماشو باز کرد. نه فکری داشت، نه حسی داشت، نه خاطره. اون بود و دستای باز، سر رو زمین، نگاه به سوی آسمون. زمان گذشت. یادش اومد...صدای باد...انگشتاشو برد لای موهاش. خیسی گرم، غلیظ و سرخ از رو انگشتاش چکید پایین. خاطره ها...درد، درد.

یادش بخیر... یه لحظه بود صدای باد...چه لحظه ای.

۱ نظر:

زکریا گفت...

سلام
کجائی بابا ؟ تو دنیای وب دل تنگی ها بیش تر به نظر من :)
آخ ! گفتی خاطره ! بازم این خاطرات لعنتی ! آآآآآآآآآآآآخخخخخخخخخ