Pages

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

منطقِ خونخوار

دنیا خیلی کوچیکه برای اونایی که بیشتر از حرف زدن فکر میکنن،که با سکوتشون فکر میکنن، با نگاهشون فکر میکنن، برای احساسشون هم حتی فکر میکنن و در کمال بدبختی یا شاید خوشبختی اما قطعا با نهایت تاسف، این قابلیت رو دارن که همه جوره احساسشون از منطقشون تبعیت کنه... اونوقت گاهی حس یه آدمی رو پیدا میکنن که بخواد گریه کنه ولی تو چشاش غده اشک نداره! خیلی وقتا هست که تو دلشون پر همهمه ست و چهره...معلومه دیگه،بی تفاوت، کاملا.
بله...دنیا کوچیکه اینقد که برنامه هاشون اون تو جا نمیشه، آدم هایی که میتونن دوستشون داشته باشن هم جا نمیشن اونجا که. اصلا مگه چندتا از این آدم ها هست برای اونایی که دنیا براشون کوچیکه؟
بگذریم!
امان از آدم هایی که نگرانن، همش فردا رو میبینن... اونایی که لحظه ی پیش براشون مرده و به تاریخ پیوسته...اونایی که میتونن تا سر حد مرگ بترسن و جیغ نکشن، که میتونن به سرسختی گربه باشن ولی اندازه ی یه جوجه ظریف و آسیب پذیر به نظر بیان! خب دیگه قدرت آدم، همش که نه، بیشترش ولی، به ذهنش هست، به فکرش، به اینکه تو کلش چی میگذره و چقد میتونه اون چیزی رو که در ذهن داره به دنیای بیرون اعمال کنه...
منطق...منطقی که انگیزه تلاش برای هر چیز غیر منطقی رو از آدم میگیره! پس تکلیف دیوونگی چی میشه؟ یه کم دیوونگی، یه کم هیجان، یه کم اشتباه... چه منطقیه آخه چه منطق سنگدلی... پس تکلیف احساس چی میشه؟ اصلا کار دنیا کجاش معقوله که این آدم ها همش محکومن به تعقل؟

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

آلت قتاله II

آنچنان تیز و سریع فرود آمد
که حنجره مان
آهی حتی
برنیاورد.
که زمان برای درک عمق فاجعه
به اندازه نبود.
نه...
جای شکوه نبود.

*
ما مقتولین روزگار،
با قاتل خود عشق باختیم؛
در ثانیه های احتضارکه عمرش میخواندیم
وقتلگاهی که زمین زیبایمان بود.

ما برای ادای «بیرحم»
در حرف «ب» ماندیم،
که زمان کوتاه بود
و زندگی بُران.

مرگمان را زیر تیغ زیستیم،
خونمان را گاه خندیدیم وگاه گریستیم،
ونفهمیدیم
که زندگی،
خود،
 آلت قتاله بود.