Pages

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

سرگذشت

سرزمینی که زیباست،
میان حجم خاکستریِ همیشه مواجی
 به نام خزر
و خلیجی که نامش...
چه فرقی میکند؟
هر چه باشد.
سرزمین هشتاد و هشت های سرخوردگی،
 که وطن در آن واژه ای مکرر است،
اما...
بی معناست!
*
نواختن کوس جنگ
و نوشیدن جام زهر
راه کوتاه بود
اما زمان دراز.

همین جا زاده شدم،
نجوای بمب ها در گوش مادرم،
زنانی که جیغ میکشند،
طنینِ آژیر خطر،
وضعیت : قرمز.
*
بیست وچهار!
زمینِ من
همین روزها،
بیست و چهار بار خورشیدش را دور زده
و هنوز
وضعیت... قرمز.
وطن... بی معنا.
در افق های دوردست،
خوشه هایی از بمب می درخشند!
بر خیابان ها،
بوته هایی از خون روییده!
و گل های لبخند پشت میله ها!
*
حنجره ام درد می گیرد
از حرف هایی که نمیتوان گفت.
گوشم
از صداهایی که نمی شود شنید.
چشمانم...
بگذریم!
همیشه بهانه ای هست،
برای نبودن، نگفتن، ندیدن!
مانعی،
پیچشی در کار،
دلیلی برای اجتناب از بیان ساده ترین حرف!
چرا که نه؟
اینجا،
پیش پنداشت و سوء برداشت
عاشقانه می آمیزند!
و ترس، تنهایی و بیگانگی،
همه
زاده ی این یگانگی ست!
*
سقف تاریک اتاق من
گاهی
تا صبح طول می کشد،
ولی هربار...
پلک های خاطره به خواب فرو می افتند...
ستاره ها به خوابم فرو می چکند...
رویا می تراود از روزنه های این سقف...
و فردا، امروز دیگری نیست!

هیچ نظری موجود نیست: