Pages

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

بالون نشین ها

جوانهایی که تو کشتی‌ بودند فقط یک چیز میخواستند؛ اینکه بالون نشین را از آن بالا پایین بیاورند. قدیم تر‌ها روز‌هایی‌ که دریا به کشتی نشینان روی خوش نشان نمی داد، جوان‌ها عصبی و هیجانزده مصمم می‌شدند راهی‌ برای پایین کشیدن بالون نشین پیدا کنند اما هیچ وقت راه به جایی‌ نمی بردند. این اواخر حتی روزهایی که طوفانی نبود و کشتی‌ آرام و بی صدا روی آب شناور بود جوان‌ها با ذهن آشفته به بالون نشین فکر می کردند، به اینکه دیگر خسته شده اند.بسیاری از دوستانشان دریا زده شده بودند؛ دوستانی که از شدت ضعف و اندوه هر صبح روی عرشه می نشستند و زل می‌زدند به افق، به آن دور تر‌ها که تا چشم کار میکرد آبی‌ بود، انگار در تمام دنیا هیچ وقت هیچ خشکی وجود نداشت، فقط آب بود و آب. " اگر بالون نشین رو پایین بکشیم، باز آفتاب میدرخشه و راه خشکی رو پیدا می‌کنیم!" مرد خسته خوشبین بود. خیلی‌‌ها با مرد خسته موافق بودند. خیلی‌ها امیدی به رسیدن به خشکی نداشتند ولی‌ نفرت از بالون نشین در قلب همه بود، آخر همه خسته بودند، خسته. موضوع صحبت اکثر جوان تر‌ها بالون نشین بود. بعضی‌ مسن ترها و جوانهایی که بیشتر وقتها به دوردستها خیره می‌شدند، به آفتاب فکر میکردند؛ به این که زیر نور خورشید بتوانند خشکیها را ببینند...

زمان گذشت.

یک روز غروب، دکل‌ها در اختیار جوان‌ها بود، و بالون نشین، آن پایین، روی عرشه آماج نگاه‌های سرزنش گر و نفرت آلود کشتی نشین ها. برق پیروزی در نگاه جوان تر‌ها میدرخشید ولی انها که همیشه به دوردست‌ها خیره می‌شدند، نگاهشان هنوز هم به آن دورها بود. سپیده که زد، ازصدها طنابی که به دکلها متصل بود، صد‌ها جوان رها بین زمین و آسمان با گردنهای کج، پاهای برهنه و چشمهای بی‌ فروغ به دوردست‌ها زل زده بودند، به آن دوردست‌ها که انگار زیر سایه سیاه بالون هیچ گاه هیچ صخره ای ندرخشیده بود. بالون نشین جدید، بالونش را بزرگ تر کرده بود ...و سایه اش تاریک مثل شب.

۱۰ نظر:

زکریا گفت...

سلام
ای بابا
چرا اینقد آخرش تلخ شد ؟
من داشتم تو ذهنم داستان رو به جنبش سبزمون پیوند می دادم و امید پیدا می کردم به ادامه راه

هانتا گفت...

عجب كار عاليي
در حدي كه فك كردم يه نيكه از يه رمان بزرگه شايد
سلام
صب بخير

هانتا گفت...

كلا زندگي چيز مزخرف و با حاليه

هانتا گفت...

منظورم از سيا سفيد بودن، نگاهمون بود كه سياه و سفيده - كثل گاوها كه سلول هاي استوانه اي ندارن توي چشمشون رنگا رو نمي بينن! - يا معشوقمونو با چاقو گوش تا گوش سر مي بريم چون بلند خنديده يا مي شه ليلي و شيرين و عذرا و هزار كوفت ديگه
بلد نيستيم يه زن رو يه زن ببينيم

هانتا گفت...

من دارم يه ظهر سگي رو از سر مي گذرونم
اگه آنلاينم در واقع پناه آوردم به اينترنت
ظهر بخير

هانتا گفت...

من هيچ وقت ادعا نمي كنم ذهنم يكپارچه ست
درست برعكس
شابد اين تعدد اسم به اون هم ربط داشته باشه

http://roospigari.blogspot.com/2009/09/blog-post_15.html
اينجا درباره ي در بروژ نوشتم يه كوچولو البته

نعیمه گفت...

نمی دونم از دست جوان ها بیشتر عصبانیم یا از دست بالون نشین.

شاه رخ گفت...

يكي منو بگيره دارم پرت ميشم از بالون

شاه رخ گفت...

چند شب پيش داشتم در باره ي مابهت خودم با نورمن - رواني - براي سيا حرف مي زدم!
سلام
ظهر بخير
در مورد رواني يه كوچولو اينجا نوشتم:

http://roospigari.blogspot.com/2010/01/blog-post_27.html

Hero گفت...

Great. The Baloon Man seems mysteriously symbolic. I don't think he can be easily interpreted without having your comments somewhere else not here! I like very much "those who always gaze into the distance". Cool image