Pages

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

کودکانی که کار میکنند...

چه حسی داشتی اگه تمام کودکیت مجبور بودی خیابون ها رو گز کنی برای فروختن واکس؟ اگه اونوقت که باید تو تخت گرم و نرمت بودی و به قصه ی مامان گوش میدادی، مجبور بودی سر چارراه به مردم التماس کنی «جون بچت ازم فال بخر»...اگه به جای اینکه فکر کنی به یه بازی جدید، یا یه راه جدید واسه شیطنت، همش تو این فکر بودی که کی این لواشکا تموم میشه برم خونمون؟ اگه تو سن شیش سالگی یاد گرفته بودی که بگی« دعات میکنم»...اگه کودکیت این بود حالا که بزرگ شدی چه حسی داشتی؟کی بودی؟ اصلا هیچوقت کودک بودی؟
...

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

دنیای بچه ها

دزدانه به دیالوگ دوتا دختر دبستانی گوش میدادم:
-قراره وقتی بزرگ شدم بفرستنم خارج پیش عموم درس بخونم
-پس کی میخوای ازدواج کنی؟
-اَه هیچ وقت هیچ وقت همچین کاریو انجام نمیدم
-پس میخوای ترشیده بشی
-نه خیرم.میخوام دکترامو بگیرم که آدم خودم باشم.به ازدواجم نیاز ندارم
-میخوای دکترای چی بگیری؟
-مغز و اعصاب
-دلشو داری؟
-آره، یه بار بینی خودم شکسته برا همین به این قضیه خیلی واردم

پ.ن:عاشق اینم که یواشکی به حرف های بچه ها بین خودشون گوش کنم!

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

تو روح هرچی مرده پرسته

دارم به این فکر میکنم که اگر همین الان بمیرم، چند صد نفر از دوست و آشنا گرفته، تا همکلاسی دانشگاه و کلاس های اینور و اونور و و همکارا و استادا و شاگردام غصه خواهند خورد، چقدر ها اشک میریزن،چقدر ها آه میکشن و افسوس میخورن، چقدر از خوبیهای نداشته ام حرف میزنن، چقدر میان خونه ام،مسجد و سر قبرم بهم سر میزنن، چقدر گل،چقدر کلمات محبت آمیز و...خلاصه چقدر جسدم عزیز میشه برای همه.
یک هزارم این محبتی که فقط بر جنازه ها روا میداریم کافیه تا گرد یأس و مرگ از دنیای زنده ها زدوده بشه. این دنیایی که توش هممون از هم فراری هستیم، همش همدیگه رو متهم میکنیم، دل همدیگه رو میشکنیم، دروغ میگیم، بی اعتناییم و همه جور پلیدی که هممون خوب بلدیم.
ولی وقتی دوستتون میمیره اصلا نگران نباشید، ما آدم ها بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم، یه آه میکشیم، نهایتا چند قطره اشک، و کنار می آییم و فراموش میکنیم. بهترین هامون هر از گاهی یادش رو زنده میکنیم ولی دیگه یادمون نیست که وقتی زنده بود طوری زندگی میکردیم که انگار برای هم مرده بودیم.ما پوست کلفت تر و بیعارتر ز این حرف هاییم.

وقتی بمیرم، به جز تعداد انگشت شماری که از بینشون فعلا تنها در مورد پدر و مادرم کاملا مطمئنم، هر کسی برام اشک بریزه یا آه بکشه یه «تو روحت» نثارش میکنم.

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

خواب به خواب

‏«مرنجان دلت را خدا را...رها کن غمت را رها کن...»
بلعیدن شب با موزیک،
بالا آوُردنش رو کاغذ،
چارراه زند،سینما پرسیا،
اون پیرمردی که باکتف شکسته خط مینوشت.
«برام یه ساندویچ میخری؟»:
یه بچه با صدای گریه ای همونجا گفت،
با صورت کثیف.

خیلی خوب دیگه،
بخوابم؟
‏«لالالالا...لالالالی...»
خطاطِ فقیر،
هنرمندِ پیر،
کتفِ شکسته،
شکمِ گرسنه،
‏«خانوم...ساندویچ...خانوم...ســــــــــــــــــــ... »
خواب به خواب برم...


۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

a Fitzgeraldian motif

When you are ready, I'm not waiting.

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

...


ذهن جهان را در کاسه ای کوچک بهم میزند،
ساقه ی احساس شکست،
ریشه ای در دل خشکید،
و گلی که افتاد...حنجره را بلعید.

الغرغرنامه: اینجا که آخر دنیا نیست!

امتحان ها هم تمام میشوند
و مقاله ها
و تِز نیز.
*
تو می مانی،
یک کلاه منگوله دار،
کاغذ پاره ای در دست،
وانبوه کتابهایی که تمام کردی اما نخواندی؛
برنامه ی درسی همیشه پربار بود.
*
فهرست کتاب هایی که آرزوی خواندنشان را داشتی سر به فلک کشیده،
میدانم اما...
فهرست را از دست بنه!
کاغذ پاره را بچسب!
بجو شغلی که نمی یابی!
و جستجوی تو بازگشت مقدسی است به نقطه ی شروع.

*
تنها سوال فلسفی این است:
برای اِنُمین بار با دیو کنکور درآویزم،
یا «قدم در راه بی برگشت »بگذارم؟
پس اپلیکیشن ها را پر خواهی کرد،
از شمالی ترین سرزمین های آلاسکا،
تا جنوبی ترین سواحل استرالیا.
و آنگاه که لمیده ای
در شمالِ شمالی ترین شمال،
همیشه آه میکشی:
«سرزمینم...دریغا، هوایش چه خوب بود!»


۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

پایان انسان


آلکستیسِ درونت را بکُش،
هرکول در جهان زیرین خفته است

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

خودکار، سه تار یا نیچه...

اون قلم رو که دستت میگیری ولی کاری ازش بر نمیاد شاید یه سه تار میخوای که چشماتو ببندی و باهاش حرف بزنی یا شایدم یه گیتار الکتریک که بیفتی به جونش.
من میخوام دیگه فقط با نویسنده ها حرف بزنم، یعنی به جای اینکه در مورد چیزای تو ذهنم با کسی حرف بزنم تا حرفم اومد یه کتاب بردارم بخونم. یه کتاب از نیچه یا سارتر، یه نمایش از ادوارد آلبی یا هارولد پینتر، یه داستان از کافکا یا هدایت. اینجوری دیگه لازم نیست بعد از بیان دیدگاهم نصیحت بشم که افسرده نباش! حالا بیا توضیح بده که من افسرده نیستم دارم زندگیمو میکنم، کار میکنم درس میخونم موزیک،تفریح، دیدن دوستام، مقاله،ارائه، کنفرانس...همه چی... چجوری بگم اگه میگم که زندگی به نوعی پوچه و دنیا پَسته وآدم جماعت آش دهن سوزی نیست معنیش این نیست که یه بدبخت به اخر خط رسیده ام!من خوبم یعنی همونطوریم که باید باشم... اون تفکر منه اون یه قسمت از فلسفه ای هست که بهش معتقدم نه حس بیماری که زندگیمو احاطه کرده، چجوری توضیح بدم که آبسوردیسم واسه من ایدئولوژی نیست که بگی این روزا فراگیر شده و منم درگیرش شدم، ابسورد برای من یه واقعیته یه توصیف از زندگیه خودمه و همه ی آدم ها اونطوری که من میبینم. بابا چجوری بگم اینکه زندگی چنگی به دلم نمیزنه و از مردن هم ابایی ندارم معنیش این نیست که دلم میخواد خودکشی کنم!نه! خوبم حواسم هست که الکی نمیرم ولی اینایی که من حس میکنم اونی نیست که بقیه برداشت میکنن من یه چی دیگه تو کلّمه. چجوری بگم چی توی اون کله ست...اصلا چرا بگم وقتی باید بابتش اینقدر توضیح بدم آخرشم فقط تصویر یه افسرده ی به آخر خط رسیده بمونه ازم؟ باید سکوت کنم و نترسم از ساکت بودن... نباید بترسم از تنها موندن...بقیه هم تنهان...همه تنهان حتی اونایی که خودشون نمیدونن...حتی اونایی که فکر میکنن خیلی با هم و پشت همن...همه تنهان...هیچ کس همراه نیست.

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

معاملات انسانی


این روابط به ظاهر انسانی ِ بر پایه بده بستان خسته ام میکند گاهی. هر چه نگاه میکنم هیچ نمی بینم که رنگ و بوی معامله نداشته باشد. همیشه و در همه حال مشغول عمل کردن مطابق قرارداد های نوشته و نا نوشته ایم،حتی در رفاقت هایمان و نزدیک ترین وابستگی هامان.کلا همه زندگیمان قرارداد است، سنت هایمان، رسوممان، رفتارمان، قانونمان، حتی ناممان. اصلا خودمان هم قراردادیم، چون بچه ی پدرمان هستیم یا قبل از آن چون آدمیم باید چنین و چنان باشیم.طبیعی است دیگر، مگر جور دیگری هم میتواند باشد؟ اما اگر از من بپرسند میگویم بشر با این نوع تعامل و زندگی اجتماعی و خانوادگی اش، کلا با این طبیعتش و سبک زندگی اش، بهتراست برود بمیرد!
حتما این طبیعی است که هر جنبنده ای که موجود اجتماعی از آب در می آید باید روابطش با همنوعش بر پایه ی سود و زیان و بده بستان باشد. معامله وقتی سر می گیرد که پای نیازی در بین باشد و انسان هم که برای زنده ماندن، همه نیاز است.موجود اجتماعی متناسب با توانایی و نیازش خدمتی به همنوعش (همسر،فرزند،دوست، رئیس،مرئوس..) ارائه میدهد و در ازای آن توقع خدمتی دارد. ولی این شیوه بالذات پست است وبه نظر من فاقد ارزش اخلاقی است. شاید انسان به آن درجه از رشد اخلاقی نرسیده که روابطش صرفا بر اساس توجه به اموری ورای نیاز های روزمره زندگی اش باشد، خدمتش بی قصد و غرض،یا از روی محبت باشد، یادآوریش از دوستانش برای درخواست کاری نباشد. یعنی قانون بقا ایجاب میکند که انسان فعالیتش حول محور نفع شخصی بگردد ولی ...
اصلا این نزاع بر سر بقا، این طبیعی ترین تلاش برای ادامه زندگی چرا اینقدر بیهوده و پست است؟مگر زندگی چیست که تمام طبیعت به هر دری میزند تا حفظش کند؟ چرا وقتی دهانمان را میگیرند همه ی ما برای نفس کشیدن تقلا میکنیم؟ از لحظه ی نفس نکشیدن چه تعبیری داریم؟ یک عمر طوری زندگی میکنیم که آن یک لحظه را خودمان بسازیم،لحظه ای که بعضی دوست دارند وقتی فرا میرسد نگاه کنند به بچه ها و نوه هاشان که آن زندگی را که خیال میکنند خودشان در کالبد انها دمیده اند ادامه میدهند، بیشتر آدم ها حسرت میخورند که ای کاش جور دیگری زندگی کرده بودم،بعضی میخواهند ببیند آنچه برای دنیا گذاشته اند و رنج هایی که برده اند ارزشش را داشت؟ بودنشان اصلا درک میشود؟ وجودشان، نفس زیستنشان چه جایگاهی در جهان داشته؟
این همه تلاش فقط برای بقا وحفظ نسل ، این همه حب ذات... ولی فلسفه زیستن اگرفقط همین باشد...اگر به جز خودِ زیستن و زنده ماندن نباشد...چنگی به دلم نمیزند! شاملو را دوست میدارم که از معجزه کردن میگوید و ولایت والای انسان...ولی کو این والایی؟آن معجزه؟ انسانیت!!!
...
زيستن
و ولايت والاي انسان بر خاك را
نماز بردن ؛
زيستن
و معجزه كردن ؛
ور نه
ميلاد تو جز خاطره ي دردي بي هوده چيست
هم از آن دست كه مرگ ات ،
هم از آن دست كه عبور قطار عقيم استران تو
از فاصله ي كويري ميلاد و مرگ ات ؟
...
پ.ن: باز هم وقتی آدم هایی را می بینم که در اعتراض به مرگ نا حق یک بیگناه جان میدهند،یا دستکم آدم هایی که گاهی کودکان فقیر و گرسنه را به یاد می آورند و گره ای می افتد به پیشانیشان، از خودم میپرسم اگر آدم ها قابلیت انسانیت را دارند، پس چرا معمولا تمایلی به بروزش ندارند؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

همین چند دقیقه پیش!

داشتم از مسیر همیشگی بر می گشتم به سمت خانه. شلوغ بود انگار، مجبور شدم چند بار ناگهانی ترمز بگیرم. یک لحظه دیدم بی حرکت ایستادم و ماشین ها از دو طرفم حرکت می کنند. باز راه افتادم، جلوم را خوب نمی دیدم.یک دفعه فهمیدم روی صندلی عقب نشستم، پشت سر راننده. "من چرا دارم از این پشت رانندگی میکنم؟ اَه باید بزنم کنار" راهنما زدم، کنار میدان ایستادم. در عقب را باز کردم، پیاده شدم. میخواستم در جلو را باز کنم دیدم یکی پشت فرمان نشسته! " این دختره اینجا چکار میکنه؟" دقت کردم. شبیه خودم بود. جلو را نگاه میکرد.ترسیدم. دستم را روی شیشه گذاشتم و صورتم را چسباندم."این که خودمم!!!" منِ بیرون سرش تیر کشید. دستش را پشت سرش گذاشت. پر از خون بود. "دیدی به همین راحتی مردم؟"چند قدم جلو رفت.وقتی داشت روی زمین دراز میکشید صورتش حالتی داشت که انگار تمام دنیا، تمام زندگی اش روی سرش آوار شده بود.صدایش تلفیق گریه و فریادی که خفه شده و هیچ کس نمیشنود، مثل آدمی که حنجره ندارد یا لال شده یا زیر آب گیر کرده. حسش حس هراس نبود، ترس هم نه. حس آدمی بود که تراژدی را زندگی کرده و در یک لحظه به پایانی کمیک رسیده.پایانی آبسورد بر همه ی آبسوردیته ی زندگی. همین چند دقیقه پیش بود، بیدار شدم.

پ.ن: وقتی خواب ها از بیداری تلخ تر میشوند.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

...

شعر
موزیک
شعر
موزیک
دیگه مطمئنم می تونم با موسیقی بمیرم