کلاغها آمدند. تو یک چشم به هم زدن زمین و اسمان پر شده بود از کلاغ. کلاغهای سیاه. تا چشم کار می کرد سیاهی بود.روی درختها، پشت بام ها، دیوار ها، آنتن ها، هر گوشه و کناری کلاغها بالا و پایین می پریدند و قار قار می کردند. همه جا بوی کلاغ مرده میامد، بوی کلاغی که اینقدر در کمینگاهش حریصانه به انتظار نشسته که تلف شده.کلاغها عادت داشتند در کمین بنشینند، در کمین کبوترهایی که بالهایشان را برای پرواز می گشودند.
آن روز که کلاغها آمدند کبوترها بال و پرشان شکست.آسمانی برای پرواز نداشتند. از صبح سحر تابوق سگ روی زمین دنبال دانه می گشتند، آخر با وجود این همه کلاغ دانه مثل قدیم ترها فراوان نبود. گاهی وقتها کبوترهایی که دغدغه ای جز دانه برچیدن داشتند، بالهایشان را باز میکردند، که بپرند توی سیاهی،تا شاید یک بار هم که شده بتوانند آبی ها را ببینند و به بقیه نشان بدهند.می پریدند تو آسمان سیاه.اولین پروازاخرین پروازشان بود. مجازات کبوترهایی که غم پرواز داشتند مرگ بود، مرگ با گیوتین.
یک روز گرم بهار، که بوی تعفن کلاغ همه جا را پر کرده بود،باد وزید لای شاخه ها، بوی خون پیچید بین درخت هاو پرهای سرخ پنج تا کبوتر همراه باد رفتند و رفتند و رفتند تا سرزمینهای دور، تا جایی که همه فهمیدند تو شهر کلاغ ها کبوترها برای پرواز میمیرند.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)