به هرحال... واسه من همیشه ابر و باد و مه و خورشید وفلک دست به دست هم دادن تا دوست داشتن و دوست داشته شدن دستاشون رو به هم ندن... ربع قرن میگذره بدون عشق... تو ربع قرن آینده حتما یه روزی میاد که با اطمینان بگم «منم دوستت دارم» و بدونم که میتونم تا هرزمانی که بخوام و هرچند بار که دلم بخواد این جمله رو تکرار کنم...
۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه
به هرحال... واسه من همیشه ابر و باد و مه و خورشید وفلک دست به دست هم دادن تا دوست داشتن و دوست داشته شدن دستاشون رو به هم ندن... ربع قرن میگذره بدون عشق... تو ربع قرن آینده حتما یه روزی میاد که با اطمینان بگم «منم دوستت دارم» و بدونم که میتونم تا هرزمانی که بخوام و هرچند بار که دلم بخواد این جمله رو تکرار کنم...
۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه
Under Water
۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه
جوجه پنبه ای
۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه
خستگی ها
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سهشنبه
من، خودم، من
من به خودم بد کردم. نه اینکه اشتباه کرده باشم... اشتباهی بودم... فکر میکردم خودمم ولی نبودم.اون بیرون یکی بود، نمی دونم کی... ولی من نبودم. من توی ذهن خودم بودم. توی ذهن خودم، من، من بودم. ولی اون بیرون یکی دیگه بود... انگار که جلو آینه ایستاده بودم ولی حس می کردم اونی که تو آینه هست انعکاس من نیست...تصویر من نیست... انگار که من دستم رو تکون میدادم و اون تصویر توی آینه پاشو... حالا حقیقت منم یا اونی که تو آینه ست؟ اون که تصویر من نیست. پس چیه و از کجا اومده؟ یه چیزی هست بلاخره اون تو هست، وجود داره... ولی اون که من نیستم! آخه چرا باید آدمی که توی روز روشن خودش رو جلوی آینه ی صاف و بی نقص قرار میده با تصویر خودش فرق داشته باشه؟ چکار کنم که حتی خودمم نمیتونم خودمو بیرون از خودم ببینم؟من تصویری که خودِ خودم رو منعکس نکنه نمیخواستم. اشتباهی شدم یه جاهایی یه جورایی. اصلا یه آینه ای میخوام که خود خودمو بهم نشون بده. نبود...نیست... هیچ آینه ای نیست. ولی من لازمش دارم. باید بفهمم اونی که توی آینه پیداش میشه چه فرقایی داره با خودم... درستش میکنم... ولی تقصیر منه یا آینه؟ من که تو ذهنم خودم بودم، خودِ خودم... کیه اون بیرون؟ من اشتباهیم یا آینه... می فهممش آخر...
برچسب ها: خودشناسی، تعارض، تناقض، وهم و خیال، سردرگمی، یأس، اعتراف، سوتفاهم، نسبیت، قضاوت، عدم دسترسی به واقعیت،
بی اطلاعی، نا کار آمدی زبان، تلاش، قصور، زندگی، آدم ها، دیوار، پل، خودشناسی II، حدیث نفس، :| ، :-؟ ، تغییر، مبارزه، رمزگشایی، تصمیم، پایان و شروع.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه
۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه
غول مرحله آخر
پنج سالگی
بودن و نبودن.
دستکم یکبار این حس را تجربه کردم، وقتی پنج ساله بودم ومیان موجهای دریای شمال گیر افتادم. انگیزه ای برای تلاش و تقلا نبود. چشم هایم را بستم. همینطور که روی شن ها به سمت دریا کشیده میشدم احساس آرامش میکردم. در ذهنم «تمام شدن» را تکرار میکردم.حسش میکردم. من مُردم. نه ترسی بود نه حسرتی. نبودن را پذیرفته بودم، پذیرشی که به من احساس قدرت می داد. مثل زندگی بود. مثل نفس کشیدن. کاملا طبیعی. مثل وقتی که آدم چشمشهایش را میبندد تا بخوابد و لحظه ای هست که درست بین هوشیاری و خواب حد فاصل میشود،همان لحظه ای که تا هوشیاریم درکش نمیکنیم و وقتی بخواب میرویم فراموشش میکنیم. گویا مرگ مثل همین لحظه هست. وقتی ما را احاطه میکند و راه گریزی نیست، وقتی پذیرفته میشود نه درد دارد نه نگرانی.آنقدر ساده اتفاق می افتد که انگار نفس دیگری کشیده ایم، انگار ناخوداگاه پلک زدیم یا به سمتی نگاه کرده ایم و چشمانمان آنچه را در گستره بینایی ما قرار می گیرد دیده است.
هر انسانی در چه لحظه ای و تحت چه شرایطی مقهور طبیعت میشود؟ چه لحظه ای احساس میکند که باید چشم هایش را ببندد و منتظر خواب باشد؟ وقتی موجی احاطه اش میکند؟ ضربه ای به سرش میخورد؟ یا غم و رنجی از پای درش می آورد؟ میدانم که همیشه لحظه ای، کسری از ثانیه ای هست که محتضر تسلیم میشود و در عین حال زندگی را تسلیم میکند، لحظه ای که میپذیرد و آرام چشمهایش را میبندد، حتی اگر زمان برای بسته شدن پلک هایش کافی نباشد. لحظه ای که اگر پس از آن بازگشتی نباشد، تا ابدیت طول میکشد، نه دردی دارد نه حسرتی. من اینطور حس میکنم.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه
منطقِ خونخوار
بله...دنیا کوچیکه اینقد که برنامه هاشون اون تو جا نمیشه، آدم هایی که میتونن دوستشون داشته باشن هم جا نمیشن اونجا که. اصلا مگه چندتا از این آدم ها هست برای اونایی که دنیا براشون کوچیکه؟
بگذریم!
امان از آدم هایی که نگرانن، همش فردا رو میبینن... اونایی که لحظه ی پیش براشون مرده و به تاریخ پیوسته...اونایی که میتونن تا سر حد مرگ بترسن و جیغ نکشن، که میتونن به سرسختی گربه باشن ولی اندازه ی یه جوجه ظریف و آسیب پذیر به نظر بیان! خب دیگه قدرت آدم، همش که نه، بیشترش ولی، به ذهنش هست، به فکرش، به اینکه تو کلش چی میگذره و چقد میتونه اون چیزی رو که در ذهن داره به دنیای بیرون اعمال کنه...
منطق...منطقی که انگیزه تلاش برای هر چیز غیر منطقی رو از آدم میگیره! پس تکلیف دیوونگی چی میشه؟ یه کم دیوونگی، یه کم هیجان، یه کم اشتباه... چه منطقیه آخه چه منطق سنگدلی... پس تکلیف احساس چی میشه؟ اصلا کار دنیا کجاش معقوله که این آدم ها همش محکومن به تعقل؟
۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه
آلت قتاله II
که حنجره مان
برنیاورد.
که زمان برای درک عمق فاجعه
به اندازه نبود.
نه...
جای شکوه نبود.
*
ما مقتولین روزگار،
با قاتل خود عشق باختیم؛
در ثانیه های احتضارکه عمرش میخواندیم
وقتلگاهی که زمین زیبایمان بود.
ما برای ادای «بیرحم»
در حرف «ب» ماندیم،
که زمان کوتاه بود
و زندگی بُران.
مرگمان را زیر تیغ زیستیم،
خونمان را گاه خندیدیم وگاه گریستیم،
ونفهمیدیم
که زندگی،
۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه
آلت قتاله
آنچنان تیز وسریع فرود آمد
که حنجره مان
آهی حتی
برنیاورد
و زمان برای ادای واژه ای
چون "بیرحم"
حتی
به اندازه نبود.
ما مقتولین روزگار،
با قاتل خود عشق باختیم
در فرصتی که عمرش میخواندیم
و برای ادای "بیرحم" در حرف "ب" ماندیم
که زمان کوتاه بود
و زندگی بُران
زیر تیغ خندیدیم و گریستیم
و نفهمیدیم
که زندگی خود آلت قتاله بود
۱۳۹۰ اسفند ۲, سهشنبه
سرگذشت
میان حجم خاکستریِ همیشه مواجی
و خلیجی که نامش...
چه فرقی میکند؟
هر چه باشد.
که وطن در آن واژه ای مکرر است،
اما...
بی معناست!
*
نواختن کوس جنگ
و نوشیدن جام زهر
اما زمان دراز.
همین جا زاده شدم،
نجوای بمب ها در گوش مادرم،
زنانی که جیغ میکشند،
طنینِ آژیر خطر،
وضعیت : قرمز.
*
بیست وچهار!
و هنوز
وضعیت... قرمز.
وطن... بی معنا.
در افق های دوردست،
خوشه هایی از بمب می درخشند!
بر خیابان ها،
بوته هایی از خون روییده!
و گل های لبخند پشت میله ها!
*
حنجره ام درد می گیرد
از حرف هایی که نمیتوان گفت.
گوشم
از صداهایی که نمی شود شنید.
چشمانم...
برای نبودن، نگفتن، ندیدن!
مانعی،
دلیلی برای اجتناب از بیان ساده ترین حرف!
چرا که نه؟
اینجا،
پیش پنداشت و سوء برداشت
عاشقانه می آمیزند!
و ترس، تنهایی و بیگانگی،
زاده ی این یگانگی ست!
*
سقف تاریک اتاق من
گاهی
تا صبح طول می کشد،
پلک های خاطره به خواب فرو می افتند...
ستاره ها به خوابم فرو می چکند...
رویا می تراود از روزنه های این سقف...
و فردا، امروز دیگری نیست!
۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه
از زمین و زمان
سردِ گزنده،
سردِ شیرین.
دیوارهای بلورآجین،
بین من و من،
تو و من،
تو و تو.
*
زمین هنوز هم میچرخد،
سالی دو بار انقلاب میکند،
و هر سال شبی دارد که بلند است.
و فردایش زودتر اول دی ماه میشود.
*
یلدا طولانی بود،
مثل شب های دیگر،
شب های پارسال،
صد سال پیش،
همان شب هایی که دایناسورها دنبال غذا میگشتند!
دایناسورها نمی میرند!
از ما بودند،
ما از آنها،
از خزه ها، دانه ها، زنبور، علف،
و حفره ای که روزی شهاب سنگی بوده--
تکه ای زندگی از آن سوی هستی.
زمین هم که همان زمین،
همان آب،
همان سنگ،
همان من،
منی که در خواب دیدم آن بالا بودم،
سبک،
باد بودم،
با دو چشمی که زمان را می دید،
وهرگز از هم جدا نبودیم،
دیروز بودیم، فردا و امروز،
هم اینجا بودیم، هم آنجا،
و هیچ کجا شاید.
*
اینجا بلندترین شب سال است،
من بی نهایتِ تاریخم،
حضور ازلی،
وجود ابدی.
من اینجا هستم،
خودم: شب، زمان،زمین، همه.
هم گذشته ای که گذشت،
هم آینده.
من اینجا بودم،
هستم.
-من؟
-انسان!
پ.ن:
داشتم پست هایی رو میخوندم که که هیچ وقت پابلیششون نکردم. این هم یکی از اونها بود.بعضی هاش اینقد تلخ هستن که میترسم پابلیششون کنم...
بیست و چهارمین آهنگ. هم صداش قشنگه، هم آهنگش هم کلماتش. میبینی؟ زندگی همیشه هم سخت نیست. یه چیزایی هست، یه وقتایی. تازه... دیدی یه وقتایی هست که آدم هیچ حسی نداره؟ هیچی. یه حالت مونوتون با افکاری که تو ذهنش میان و محو میشن. یعنی گاهی وقتها آدم غم نداره با اینکه نمیخنده. این ذهن، ذهن بیکران و آدم که اگه ذهنش رو در اختیار بگیره میبینه هیچ وقت ضعیف نیست. چطور میشه ضعیف بود وقتی که بیکرانی؟ وقتی با بیکرانی یکی هستی... نه. ببین حتی اگه دنیامون لجنزاره بازم مجبوریم شنا کنیم توش. خسته میشیم آره ولی همینه دنیا... باید جنگید...
پست هایی که هیچ وقت پابلیش نکردم. وقتی هم پابلیش میکنم معمولا جز خودم نمیخونه کسی، ولی اینقدر تلخن... اینقدر که خودم هم میترسم...شاید از اینکه یه وقت بوده که اینقدر غمگین بودم یا اینقدر خسته...اینقدر که خودمم میترسم وقتی دوباره میخونمشون ولی این خوبه که الان که دیگه اون حس رو ندارم و به خودم میگم«ببین! ببین الان خوبی» خب دیگه خوب بودن همینه. یکی از چیزایی که آدم توی لحظه ای بخاطرش تصمیم میگیره که حالش خوبه وقتی هست که مقایسه میکنه. خودش رو با خودش، خودش رو با بدبختی های بدتر از خودش، خودش رو با مواقع بدبختی خودش. ما بدبخت نیستیم چون هیچ وقت یه جور نیستیم. هیچ وقتم نبودیم. بعدنم نیستیم، حتی صبح که بیدار میشیم یه جور دیگه ایم.
دارم فکر میکنم به اینکه چقدر باید تلاش کرد و انرژی گذاشت تا از سد روزمرگی گذشت. با خودت باید بجنگی تا خسته نشی از آدم های هرروز، کارای هرروز و توی این کنش متقابل همیشه باید حداقل 50 درصد انرژی لازم رو تو بذاری وگرنه هیچ تعاملی شکل نمیگیره. گاهی مجبوری بیشترانرژی بذاری. سخته خب، آره. ولی میتونی با خودت هم باشی ها. با خود خودت. ولی انفعال هم دلنشین نیست.منفعل که باشی دیگران همیشه انتخابت میکنن و منتخب بودن خوب نیست همیشه،گاهی مثل ضعفه، سخته و میبینی که دردسرهای انتخاب شدن اذیتت کرده چون مسئولیت هایی رو پذیرفتی در حالی که وظیفه ای نداشتی.
دیدی هر چیزی برای آدم تکراری و خسته کننده میشه؟گاهی حتی بهترین بودن، یا در مرکز توجه بودن، مهربون بودن. بعضی وقتا هست که دلت میخواد بد باشی بی اعتنا باشی، واسه خود خودت باشی خودت تنها و دور باشی، دورِدور از همه چیو همه کس. ولی این نیست طبیعت آدم، طبیعت آدم یه موجود اجتماعیه. تنوع خوبه،اما خودت باید ایجادش کنی. اگه نمیتونی غر نزن، بیشتر تلاش کن.
آهنگ چهلم. صداهایی هستند تو این دنیای پلید به لطافت صدای فرانسواز هاردی. خوب... اگه دنیا پلید مطلق بود تا حالا نسل بشر منقرض شده بود، اگه جای خوبی هم بود که دیگه دلیلی وجود نداشت برای مردن. همه چی نسبیه، همه چی.
هدفون رو برمیدارم،این هم شاهدی برای پایدار نبودن موقعیت ها:قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن تو آسمون هیچ ابری نبود ولی الان داره بارون میاد. گاهی به همین سادگی. دنیا پر از بدبختیه، اما نیک بختی چیزی نیست که در دنیای بیرون وجود داشته باشه، هیچ وقت نداشته...هرچی که هست دستکار ذهنه، ذهن. و شدنیه، همین.
۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه
کودکانی که کار میکنند...
...
۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه
دنیای بچه ها
۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه
تو روح هرچی مرده پرسته
وقتی بمیرم، به جز تعداد انگشت شماری که از بینشون فعلا تنها در مورد پدر و مادرم کاملا مطمئنم، هر کسی برام اشک بریزه یا آه بکشه یه «تو روحت» نثارش میکنم.
۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه
خواب به خواب
۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه
الغرغرنامه: اینجا که آخر دنیا نیست!
۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه
خودکار، سه تار یا نیچه...
۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه
معاملات انسانی
۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه
همین چند دقیقه پیش!
۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه
۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه
حکایت
۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
مهمل نامه
.بوی پوچی تمام اتاق را گرفته
، شک ندارم
،دیوانگانِ مهربانِ به ظاهربی احساسِ عاقل نما
۱۳۸۹ مهر ۱۳, سهشنبه
کوسه
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
تهی
۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه
هم من اشتباه می کنم...هم تو: اخرین درس اخلاق
همیشه، یه گوشه از قلبت، یه جایی بذار که وقتی دلت از کسی که دوستت داره گرفته بتونی ناراحتیت رو توش جا بدی، و قبل از اینکه تمام خوبیهاش رو فراموش کنی و بدیهای اغراق شدش ذهنت رو اشباع کنه، قلب مهربونت ببخشدش.
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
من از بیگانگان دیگر ننالم/که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه
تو برده ی منی: پی نوشتی در باب اعتراض و ترس!
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
بی زحمت نگویید انسان بگویید حریص
آورده شوند چه نشوند بی درنگ جای خود را به آرزوهای بعدی می دهند-آرزوهایی که بیشمارند و مدام او را در حسرت تحقق خودشان می سوزانند و می دوانند. حریص هرگز آرام نیست ، معمولا عاقل نیست و حتی در اوج ارزشمندترین موفقیت ها قادر نیست نداشته هایش را از نظر دور نگه دارد و با لمس واقعیت های عینی پیرامونش شاد باشد. حریص ظرفی است که کلمات پر و خالی در ارتباط با او معنایی ندارند چرا که تهی و سرشار بودنش حدو مرزی نمی شناسند. حریص یک تناقض زنده است ، یک پارادوکس دو پا. هم از حیث غرابت بی همتاست هم از حیث سادگی و پیش پا افتادگی...
۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه
ماندن یا نماندن
ببین!چرا لحظه ای که احساس میکنم دیگر تحملم تمام شده و قاطعانه تصمیم می گیرم که باید بروم همیشگی نیست؟ باز چیزی پیدا می شود که اغوا نه ولی وادارم کند خودم را به خاطرش بفریبم برای ماندن.
باید شاد باشم که لحظات دشوار اندوهم گذرا ست؟ یا غمگین که لحظات بی اندوهم همیشگی نیست؟
ببین! نه می توانم بروم نه می توانم بمانم، نه می توانم بمیرم نه می توانم باشم، هم هستم هم نیستم، نه آزادم نه یک برده، نه مختارم نه مجبورم...من...انسان...
انسان بودن چه دشوار است، بودن از نبودن وعدم از هستی دشوار تر...درد و شادی دشوار...تنفس ،خفقان دشوار...رکودوحرکت دشوار...چه دشواراست انسان بودن و بودن یک انسان.
۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه
تصویر ابدی!در انتظار پایان تو ام
در امتداد پهنه سیاه، پلیدی دهان گشود و پروانه ها را از هم درید. بال های پرپرخونین در هوا چرخی زدند و مثل تیرهای زهرآگین خودشان را دوختند به چادر سیاه پلیدی. مثل همیشه... آسمان تاریک و زمین بی حاصل و هوا متعفن و تنها رنگ، سرخی پولک پروانه.
۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه
تو!
قبرستان ویران رویا های من !مسلخ جوانی من!گنداب سکوت!سراب آزادی!با تو هستم تو...تو ای سرزمین بی حاصل من!درخاک بلعنده تو پیر می شوم...در امتداد زمان به افق های تاریک غبار الوده ات دست میازم تا در کنار رویا هایم ارام بگیرم...
باز می گردم به تو ای خاک سرد دوست داشتنی...
باز می گردم به شروع پایان... نه... به پایان شروع... نه... به همین نا کجای بی رحم بایر...به تهی... به تهی باز می گردم
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه
سهم من
یک تندیس زورگوی خشمگین دروغگو که همه تو قاب کوچکش محصورند.
پشت تندیس ،فریادهایی که خون قی میکنند. نگاههایی که تاسف میگریند. دستهایی که پرواز نقاشی میکنند.
روی تندیس، عبارت حک شده ی "فارغ التحصیل رتبه اول" ، برای چشمهایی که سوی خواندن ندارند.
پشت تندیس، سهم من.
۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه
حمالی خردمندانه
پ.ن:احتمالا باید باری رو که نمی شه از رو دوش برداشت یه جوری سبکش کرد:-؟
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه
پرواز را به خاطر بسپار...
آن روز که کلاغها آمدند کبوترها بال و پرشان شکست.آسمانی برای پرواز نداشتند. از صبح سحر تابوق سگ روی زمین دنبال دانه می گشتند، آخر با وجود این همه کلاغ دانه مثل قدیم ترها فراوان نبود. گاهی وقتها کبوترهایی که دغدغه ای جز دانه برچیدن داشتند، بالهایشان را باز میکردند، که بپرند توی سیاهی،تا شاید یک بار هم که شده بتوانند آبی ها را ببینند و به بقیه نشان بدهند.می پریدند تو آسمان سیاه.اولین پروازاخرین پروازشان بود. مجازات کبوترهایی که غم پرواز داشتند مرگ بود، مرگ با گیوتین.
یک روز گرم بهار، که بوی تعفن کلاغ همه جا را پر کرده بود،باد وزید لای شاخه ها، بوی خون پیچید بین درخت هاو پرهای سرخ پنج تا کبوتر همراه باد رفتند و رفتند و رفتند تا سرزمینهای دور، تا جایی که همه فهمیدند تو شهر کلاغ ها کبوترها برای پرواز میمیرند.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه
بالون نشین ها
جوانهایی که تو کشتی بودند فقط یک چیز میخواستند؛ اینکه بالون نشین را از آن بالا پایین بیاورند. قدیم ترها روزهایی که دریا به کشتی نشینان روی خوش نشان نمی داد، جوانها عصبی و هیجانزده مصمم میشدند راهی برای پایین کشیدن بالون نشین پیدا کنند اما هیچ وقت راه به جایی نمی بردند. این اواخر حتی روزهایی که طوفانی نبود و کشتی آرام و بی صدا روی آب شناور بود جوانها با ذهن آشفته به بالون نشین فکر می کردند، به اینکه دیگر خسته شده اند.بسیاری از دوستانشان دریا زده شده بودند؛ دوستانی که از شدت ضعف و اندوه هر صبح روی عرشه می نشستند و زل میزدند به افق، به آن دور ترها که تا چشم کار میکرد آبی بود، انگار در تمام دنیا هیچ وقت هیچ خشکی وجود نداشت، فقط آب بود و آب. " اگر بالون نشین رو پایین بکشیم، باز آفتاب میدرخشه و راه خشکی رو پیدا میکنیم!" مرد خسته خوشبین بود. خیلیها با مرد خسته موافق بودند. خیلیها امیدی به رسیدن به خشکی نداشتند ولی نفرت از بالون نشین در قلب همه بود، آخر همه خسته بودند، خسته. موضوع صحبت اکثر جوان ترها بالون نشین بود. بعضی مسن ترها و جوانهایی که بیشتر وقتها به دوردستها خیره میشدند، به آفتاب فکر میکردند؛ به این که زیر نور خورشید بتوانند خشکیها را ببینند... زمان گذشت. یک روز غروب، دکلها در اختیار جوانها بود، و بالون نشین، آن پایین، روی عرشه آماج نگاههای سرزنش گر و نفرت آلود کشتی نشین ها. برق پیروزی در نگاه جوان ترها میدرخشید ولی انها که همیشه به دوردستها خیره میشدند، نگاهشان هنوز هم به آن دورها بود. سپیده که زد، ازصدها طنابی که به دکلها متصل بود، صدها جوان رها بین زمین و آسمان با گردنهای کج، پاهای برهنه و چشمهای بی فروغ به دوردستها زل زده بودند، به آن دوردستها که انگار زیر سایه سیاه بالون هیچ گاه هیچ صخره ای ندرخشیده بود. بالون نشین جدید، بالونش را بزرگ تر کرده بود ...و سایه اش تاریک مثل شب.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه
بروژ لعنتی
باز هم تقابل پیچیده دو مفهوم خیر و شر، در دنیای پستمدرنی که هنوز هیچ نهادی حتی قانون نمیتونه معیار درستی از اخلاقیات ارائه بده. قانون؟ مذهب؟ عرف؟ کدوم یکی از اینها میتونه جای وجدان رو در تمییز خوب و بد بگیره؟ تازه جالب اینجاست که نه میتونیم توقع داشته باشیم وجدان همه آدمها تو شرایط یکسان مثل هم عمل کنه، نه میتونیم بی وجدانهایی رو که به قانون و مذهب پایبندن نادیده بگیریم، و نه باوجدانهایی که نه مذهبی هستن نه تابع قانون. نه، توی این دنیای درهم و برهم، با شرفها میتونن جانی باشن، بی شرفها مرد قانون و مذهب. عجب دنیایی. میتونی آدم بکشی ولی پرنسیپلهای اخلاقی خودتو داشت باشی، میتونی یه عمر مثل یه شهروند درستکار زندگی کنی ولی از اخلاقیات بویی نبرده باشی. جانیهای با شرف رو دوست دارم. یادم نمیره که گاهی وقت ها بی شرف ترین ادم ها اونایی هستن که پست ترین اعمال رو انجام می دن در حالی که زیرچتر یه قانون بی پدرومادر،خودشون رو برای دنیا توجیه می کنن و هیچ وقت بابت این عمل غیر انسانی مواخذه نمی شن،حتی پیش وجدان خودشون هم یک سر سوزن شرمسار نخواهند شد. به قول اقای کلبرگ عمل به قانون کمال رشد اخلاقی نیست... تازه اون قوانینی که کلبرگ می گه کجا و اینها کجا... پ.ن: در بروژ: کمدی سیاه مارتین مک دونا محصول 2008
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
بی خاطره تو دست باد
پری خسته بود. دستاشو باز کرد. بالا رو نگاه کرد. سیاهی دید. باد پیچید لای موهاش...هوو...پری دیگه هیچی ندید. چشماشو باز کرد. نه فکری داشت، نه حسی داشت، نه خاطره. اون بود و دستای باز، سر رو زمین، نگاه به سوی آسمون. زمان گذشت. یادش اومد...صدای باد...انگشتاشو برد لای موهاش. خیسی گرم، غلیظ و سرخ از رو انگشتاش چکید پایین. خاطره ها...درد، درد.
یادش بخیر... یه لحظه بود صدای باد...چه لحظه ای.
۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه
جهان پیر است و بی بنیاد...لعنت.
بیدرد وجود نداره، حتّی از نوع مرفهش
پ.ن:خسته خسته خسته خسته خسته ...
۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه
گودو!بگو که هرگز نخواهی آمد، اما متقاعدم کن که هم تو هستی هم من هستم.
گودو!بگو که هرگز نخواهی آمد، اما متقاعدم کن که هم تو هستی هم من هستم. من آدم بی جنبهای هستم. وقتی زیاد میخوانم دچار یأس فلسفی میشوم، بعد شروع میکنم به نوشتن تا شاید درد سردر گمیام التیام پیدا کند. از یک هفته پیش که وبلاگ نویسی را شروع کردم، نه تنها سردرگمی هایم التیام نیافته اند، بلکه بخاطر وقتی که روزانه صرف نوشتن و فکر کردن به نوشتن میکنم، پاک گیج و مایوس شده ام. از اینها گذشته دارم راجع به "در انتظار گودو" مقالهای مینویسم که حسابی ذهنم را درگیر کرده و اینقدر که به اگزیستانسیالیسم، نیهیلیسم، پوچی، نیستی، خدای مردهی نیچه، جبر، نقص، واماندگی، مصیبت، مرگ، دین، تنهایی، فراموشی، جدا افتادگی و فلاکت در این نمایشنامه فکر کردهام دیگر رمقی برایم باقی نمانده.بگذریم از اینکه در هفته پیش رو چطور هر صبح دغدغه شرکت منظم در کلاسها و تحویل به موقع ریسرچ پروپوزال و اوتلاین مقالهها و آماده شدن برای امتحان ها و بعد از ظهرها هم دغدغهٔ کار کردن مثل یک انسان وظیفه شناس را خواهم داشت، مسٔله اینجاست که تمرکزم را از دست داده ام و جملات we are all born mad,some remain so وnothing is more real than nothingمدام در گوشم زنگ میزند. هیچ وقت برای رهایی از شر بحران هویّت راهی نیافتم فقط گاهی وقتها با سرگرم کردن خودم با هر کاری به جز خواندن، فکر کردن، و نوشتن فراموشش کرده ام.به گمانم تلاش و تکاپو برای به انجام رساندن کارهایی که پایانشان درهمان آغاز آنهاست و اهدافی که دست یافتن به آنها ذرهای انسان را مجاب نمی کنند و از عطش زیاده خواهی و بیقراریش نمی کاهند، درد بی درمانیست که با نسل بشر زاده شده و عجین و همراه گشته است. درد مشترکی که تنها عدم اطلاع از وجودش آن را قابل تحمل میکند و آنگاه که حس می شود روح آدم را میفرساید. پ.ن: تجربه نشون داده که مدت زیادی تو این مود مزخرف نمی مونم فقط امیدوارم تا" این نیز بگذرد "زندگیم لنگ نمونه
۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه
داغ ننگ
و اما فصل آخر... مهم نیست منتقدها نظر مخالف داشته باشن،من برداشت خودم رو میپسندم: شخصیت زن داستان بخاطر گناهش نبود که سالها رنج کشید، او قربانی تحجر و کوته فکری جامعه و قوانین خشک و نا عادلانه بود. خدا سالها قبل او را بخشیده بود، قلب پاکی داشت و گناه خود را جبران کرده بود. شخصیت مرد داستان بخاطر گناهش نبود که رنج میکشید، او رنج میکشید چون به اشتباهش اعتراف نکرده بود، ریا میکرد،ریا. اینها معنیش این نبود که باید گناه کرد. ولی اون که گناه میکنه، خودش باید خودش رو اصلاح یا مجازات کنه، بهتره کسی تو رابطه دیگران با خدای خودشون فضولی نکنه. پ.ن: گناه یه خطای فردی محسوب میشه که به هیچکس آزاری نمیرسونه،ولی آدم خودش احساس میکنه اشتباه کرده و بخاطرش درد میکشه. پ.ن.ن: اون خطایی که به دیگران آسیب میزنه، مصداق جرم هست، و باید طبق قوانین عادلانه و متمدنانه که مورد قبول اکثریت هست، مجازات براش در نظر گرفته بشه. پ.ن.ن.ن: مورد قبل هم حتّی تبصره داره. از اونجایی که اخلاقیات امری مطلق نیست، ممکنه تحت شرایط خاصی ضروری باشه که قانونی بخاطر یک ارزش والای اخلاقی نقض بشه؛ انسانیت ممکنه ایجاب کنه که انسانی تحت شرایط خاصی جرمی مرتکب بشه، این تخطی از قانون مستحق مجازات نیست.
پ.ن.ن.ن.ن: خوشحالم که وکیل نیستم
۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه
من و همصحبتي اهل ريا دورم باد
باید امشب فصل آخرشو بخونم، The Scarlet Letter،از Nathaniel Hawthorne مرز بین گناه و صواب رو به جز وجدان چی میتونه تعیین کنه؟ فرض رو بر این میگذارم که مفهوم دین بر پایه اخلاقیات بنا شده، در این صورت هیچ تعارضی بین شکل غیر افراطی مذهب و وجدان انسان نباید پیش بیاد، و حتّی شاید وجدان به خوبی از پس ارزیابی خوب و بد بر بیاد، ولی...این تعارض ها...بدجوری یه جای کار میلنگه چی بگم؟ توی این فضا که اکسیژن نیست، نمیشه فریاد زد ولی...ای امان، امان از رادیکالیسم مذهبی، از تحجر از ریا، از دغلبازی ما، ما خلق خدا تو این محدوده جغرافیایی از سر جبر نیست که رنج میکشیم، حقمون اینه، چون از ماست که بر ماست
جام ميگيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از اهل جهان پاكدلي بگزينم
فصل آخر...
اعتراف
اعتراف میکنم اعتراف میکنم که اشتباه میکنم، ولی خودم رو برای اشتباهاتم سرزنش نمیکنم، چون اون لحظهای که اشتباه میکردم فکر میکردم دارم بهترین تصمیم رو میگیرم، اعتراف میکنم که کوتاهی میکنم، ولی برای همهٔ کوتاهی هام متاسفم و معذرت میخوام، اعتراف میکنم که اعتراف هام از سر شجاعت نه، که از سر خودخواهی و ناتوانی هستن، بار گناه رو دوش خودمو سبک میکنم
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
-دنبال زمان از دست رفته میگردم،نمیدونی کجاست؟ -نگرد، امروزت رو هم از دست میدی - امروز فقط یک روزه! گذشتهها یک عمر!نگردم؟! -میل خودته .دیروز مرد، امروزم که رفت، حواست باشه فردا رو از کفّ ندی
۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
"روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکی عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم"
مولوی